در نوشتهی پیشین دربارهی خانهی دانشجوی خدارحم داوری خرمشاهی (تارنما امرداد، دوم اسفندماه ۱۴۰۱ شماره ۱۵۷۶۹۳) اشاره کردم به دانشجویانی که دوستار روح و روان بودند. منظور از دوستداران روح و روان یعنی جوانانی که به شادی و شادکامی و زندگی همراه با شور و پویایی و دگرگونی چشم داشتند. در اینجا میخواهم یادی کنم از برخی از فعالیتها و برنامههای دانشجویانی که دوستدار جسم و روان و اندیشه بودند. اگرچه در بیشتر دانشجوسراهای دولتی که در آن زمان وجود داشت مقررات ویژهای همراه با سختگیری در نظر گرفته شده بود اما در خانه دانشجویان زرتشتی تهران همان باید و نبایدهای اداری بهگونهی مهربانانه و نرمتری بهکار گرفته میشد و هیچگاه هم تا آن زمان که من به یاد دارم مشکل پیچیدهای پیش نیامده بود به غیر از یک مورد که در بخش مربوطه (به نام چالشها و درگیریها) یاد خواهم کرد.
مقررات ویژه خانه دانشجویان زرتشتی
از مهمترین مقررات این خانهی دانشجویی اشاره به ساعت بازگشت به خانه بود که ساعت ده شب تعیین شده بود. ساعتی برای خروج از خانه در صبح نگذاشته بودند ولی بر ساعت بازگشت در شب تاکید شده بود که اکثر دانشجویان هم رعایت نمیکردند. در این مورد هیچگاه مسالهای تا زمانی که من به یاد دارم یعنی تیرماه ۱۳۵۷ پیش نیامده بود.
مقررات دیگر مراعات پاکیزگی فضای خانه و اتاقها و پیشنهاد به برنامهی نظافت هفتگی بود که دانشجویان با همکاری با یکدیگر آن را به انجام میرساندند. البته در این میان بودند دو سه تن که یا همکاری نمیکردند و یا در آن روز درخانه نبودند و یا در کل پروای ساعت پاکیزگی عمومی را نداشتند. مواردی هم مشاهده میشد که شوربختانه تعداد کمی از افراد در مورد پاکیزگی بخشهای بهداشتی و شستوشو سهلانگاری میکردند! اینگونه مواردی با زدن اطلاعیه و اخطاریههای ملایم رفع و رجوع میشد و بهخیر میگذشت.
بقیه موارد باید و نبایدها شامل پرداخت بهموقع هزینهی ماهانه اجاره که بیشتر جهت پرداخت قبوض آب و برق و گاز مصرف میشد (در آخرین سالی که بودم نفری ۳۵۰ ریال بود) و رعایت مصرف بهینهی آب و برق و گاز و توجه به اصول ایمنی و سلامتی خود و دیگران در اینجا بود. از جمله این موارد انتقال کیسههای زباله به سرکوچه برای تخلیه در آخر هفته بود. واقعیت اینکه گاه جمع شدن زبالهی عمومی در ظرف زباله آشپزخانه و سررفتن آن موجب آلودگیهایی میشد که خوب موضوعی ناخوشایند بود. طبق برنامهای که در تابلوی اعلانات آمده بود هر اتاقی در هفته یکبار مسوول انتقال کیسهزباله به سر کوچه بود. موضوع جالب اینکه در آن زمان (پیش از سال ۱۳۵۷) ما و همه همسایهها و مغازهها، هرچه زباله و آشغال بود را همان سر کوچه کنار پیادهرو خالی میکردیم که پس از یک هفته یک تلی از زباله درست شده بود و ماموران آشغالی هر هفته یکبار آنها را جمع میکردند ولی اثرات و بوی بد آن همیشه پابرجا بود. در آن زمان هنوز از محفظههای فلزی بزرگ برای جداسازی زباله خبری نبود و همه زبالهها داخل جعبههای مقوایی یا کیسههای پلاستیکی یا بدون آنها کنار پیادهرو ریخته میشد!
باید یادآور شوم که اتاقهای این خانه دانشجویی در آن زمان وسیلهی سرمایشی نداشتند و خود دانشجویان در تابستانها پنکههای دستی یا پایهای خود را برقرار میکردند. در زمستانها هم از بخاریهای علاالدین یا عالینسب نفتی استفاده میشد. نفتفروشی محل با یک گاری بزرگ هر دو هفته یکبار تعدادی بشکه نفت را به در خانه میآورد و نفت به لیتری دو ریال خریداری میشد که در ظروف پلاستیکی مخصوص نفت (هر کدام بیست لیتر) میریختیم و در گوشهی زیرزمین یا اتاق نگهداری و مصرف میکردیم. برخی از دانشجویان هم از بخاریبرقی استفاده میکردند. البته شبها که نوبت خواب فرا میرسید بخارینفتی را به جهت جلوگیری از خطرات گازگرفتگی احتمالی و بخاریبرقی را به دلیل جلوگیری از افزایش مصرف برق خاموش میکردند.
کنشهای دانشجویی
دو ویژگی اصلی افراد ساکن دراین خانه، همانا دانشجو و زرتشتی بودن بود. برای دانشجو بودن ما مدرک ثبتنام خود در دانشگاه را به انجمن ارایه میدادیم. برای گواهی زرتشتیبودن هم با حضور دو معرف و ارایهی شناسنامه که نام پدر و مادر ما در آن مشخص بود از انجمن زرتشتیان تهران یک کارت گواهی زرتشتیگری دریافت میکردیم که من هنوز هم این کارت را که به سال ۱۳۵۰ خورشیدی صادر شده است دارم. با این دو مدرک ما میتوانستیم به خانهی دانشجویان زرتشتی راه یابیم.
اگرچه ما در هیچ دینی محک یا ترازویی نداریم که ارزیابی دقیق و درستی دربارهی میزان دیندار بودن یا نبودن افراد در یک برخورد بشود انجام داد ولی بیشتر همه این ارزیابیها به شکل ظاهری و بیرونی صورت میگیرد و ما از نهاد و درون افراد خبری نداریم مگر با کسب تجربه در گذشت زمان. در خانهی دانشجو، خوشبختانه همه دانشجویان در امور دینی خویش مانند هر محیط انسانی دیگری آزاد بودند و این یکی از بهترین و مهمترین ارزشهای خانه دانشجویی زرتشتیان بود. با توجه به این توضیح ما تا سالی که هنوز روانشاد دینیار شهزادی به خانه دانشجو نیامده بود (۱۳۵۴؟) هیچ برنامهی خاصی برای اجرای نیایش همگانی نداشتیم. هرکس میخواست در اتاق خود پروردگار را نیایش میکرد و اوستا میخواند. دینیار شهزادی زادهی محله دستوران (به قول مسلمانها محله پشت خونهی علی) یزد بود و پدر ایشان موبد گشتاسپ شهزادی، برادر موبد موبدان روانشاد رستم شهزادی و مادر گرامی ایشان بانو سروش بودند. دینیار که به خانه دانشجو وارد شد ما میدیدیم که برخی از روزها، صبح زود در اتاق مطالعه طبقه اول اوستا میخواند. من بهواقع از این حرکت او خوشم آمد و برایم تازگی داشت و من هم گاهی به او میپیوستم. زمانی که قرار شد ما جمعهها یک برنامه پاکیزگی و تمیزکاری دستهجمعی داشته باشیم دو سه تن از دانشجویان از جمله خود من پیشنهاد نیایش گروهی را مطرح کردیم. بهاینترتیب از حدود سال ۱۳۵۴ به بعد نیایش گروهی بهگونهی آزاد (یعنی بدون اجبار) به سرپرستی روانشاد دینیار شهزادی انجام میگرفت و بیشتر دانشجویان اگر در آن ساعت (ساعت نه یا ده صبح) در خانه و بیدار بودند در آن شرکت میکردند. دینیار گاهی در این جلسههای نیایشی توضیحاتی هم دربارهی برخی مسایل دینی میدادند که این توضیحات برای ما دانشجویان ارزشمند بود. من و دینیار در یزد، و از نیمهی دوم دههی شصت خورشیدی گاه در مراسم یکدیگر را میدیدیم و یادی از آن دوران دانشجویی میکردیم. این موضوع را باید یادآوری کنم که دینیار پس از گرفتن کارشناسیارشد باستانشناسی در ضمن به درجهی موبدی رسید و در یزد برخی از مراسم دینی را نیز بر عهده داشت. روانش شاد باد.
یکی دیگر از سرگرمیهای روحافزای ما نیز جمعشدن در اتاق پذیرایی و مطالعهی پیشین و اتاق تلویزیون بعدی (از ۱۳۵۴) بود که از هنگام آمدن این وسیلهی مدرن به این اتاق، کاربری خود را به عنوان اتاق مطالعه کموبیش از دست داد. این اتاق در زمان برگزاری مسابقات کشتی یا مسابقات فوتبال به ویژه بازیهای مهم که تیم ملی ایران در آن حاضر بود شلوغ و پر سروصدا و زنده میشد. چه پیشبینیهایی توسط حاضران پیش از مسابقهها میشد و چه تفسیر و تحلیلهایی در زمان انجام مسابقه صورت میگرفت بهنحوی که اصلا گاه خود اصل مسابقه کمتر مورد توجه بود و کار به جروبحث هم میکشید!! البته زمانی که تیم ملی ایران بهویژه تیم فوتبال بازی را می باخت دیدن لب و لوچه آویزان و چهره در هم رفته حاضرین هم جالب بود. بیشتر اوقات درصورت باخت تیم ملی هم بحثها به زمینههای سیاسی و اقتصادی کشیده میشد بهویژه آن زمان که مثلاً ماجرای مسایل حاشیهای (سیاسی) بازیکن بنام تیم ملی فوتبال پرویز قلیچخانی مطرح شده بود. در این گونه باختها در آن زمان، برخی عدم رضایت و ناخشنودی برخی از بازیکنان کلیدی و مهم را از اوضاع آن روزگار دلیل شکست تیم ملی به شمار می آوردند. در بین مردم ما این یک پدیده رایج بوده و هست که بسیاری از مسایل و مشکلات را بهجای آنکه از درون خود و از ساختار و سیستم اجتماعی-فرهنگی موجود بدانند آن را صددرصد به عوامل خارجی مثل انگلیس و روس و آمریکا یا نیروهای ماوراالطبیعه ربط میدهند!!
اما یکی دیگر از کنشهای غیردرسی یا غیرآموزشی، اما بسیار هیجانانگیز و شادیبخش دانشجویان پویاییهای ورزشی و سرگرمی بود مانند شطرنج یا تختهنرد بازی و برگ ورق بازی که در زمانهایی که تعطیلی یا اوقات فراغت بهدور از دورهی آزمونها بود دیده میشد. اینگونه بازیها و ورزشهای فکری باعث میشد که برای چند ساعتی دانشجویان بهدور از مسایل جاری روزمره، گردهم جمع شوند و زمانی را به شوروشادی و البته گاه به جروبحث بگذرانند. گویی که زندگی دانشجویی ما چه در آن زمان و چه در این زمان، بدون جروبحث و بگوومگو معنا و مزهای نداشته و ندارد.
این را هم باید یادآوری کنم که تنها ورزشکار نیمهحرفهای خانه دانشجویان تا زمانی که من حضور داشتم (بین مهر ۱۳۵۰ تا تیرماه ۱۳۵۷) خودم بود و بس! من که از دبیرستان رازی در آبادان فوتبال را شروع کرده بودم با رسیدن به تهران و دانشگاه ملی ایران هم به فوتبال در سطح دانشکده ادامه دادم و با این تیم هفتهای دو روز تمرین میکردم. جدا از این موضوع هفتهای دو تا سه روز هم با تیم فوتبال سازمان فروهر تهران تمرین داشتیم که خود این تیم فوتبال هم داستانی دارد چرا که همین تیم هم بعداز انقلاب سال ۵۷ به دو پاره یا دو نیمه شد و هر کدام سرنوشت ویژهی خود را یافتند.
خلاصه اینکه با آمدن تلویزیون و دیدن برنامههای ورزشی، آنگونه که من به یاد دارم دانشجویان شریفآبادی که علاقه و مهارت بیشتری در ورزش والیبال داشتند برای داشتن یک زمین والیبال خودمانی در محل تلاش کردند و یک گودال بزرگ که در کنار کوچهی خانه دانشجوی داوری قرار داشت را از سنگ و کلوخ صاف کردیم و با برافراشتن دو تیر چوبی و آویزان کردن یک تور والیبال، شد زمین ورزشی ما. گاه در این زمین در آخر هفته فوتبال گل کوچک و بیشتر مسابقات والیبال بین دانشجویان برگزار میشد. بر سر یارگیری برای والیبال هم همیشه دعوا بود و من به خاطر قد کوتاه و نداشتن مهارت کافی آخرین نفری بودم که به تیمی راه مییافتم!! یادم هست که در ورزش والیبال بچههای شریفآبادی خوبتر و قویتر از بقیه ظاهر میشدند و البته باز هم بازار بلوفزدن و جروبحث و دعوا بر سر خطا یا درست جای برخورد توپ و خط و لمس تور و از این حرفها بسیار رواج داشت. اصلاً کمکم متوجه شدیم که بدون این بلوفها و جروبحثهای البته بدون زدوخورد این بازیهای سرگرمکننده معنایی نداشت!
در کنار این فعالیتهای ورزشی البته شرکت در مراسم ملی و آیینی خودمان هم سرگرمکننده و شادیانگیز بود که از جمله آنها مراسم شب چله بود. مراسم شب چله را گاه در خود خانه دانشجو، آن دانشجویانی که در خانه مانده بودند میرفتند و با میوههای فصل که به شراکت میخریدیم و نیز با انواع سرگرمیهای ورقی و بیستسوالی و …. در کنار آن با نوشیدنیهایی که مفرح خیال بود اما مفرح جان را ندانم میگذراندیم که برحسب اتفاق این بهترین آن مینمود اگر که به بدترینها ختم نمیشد! سایر دانشجویان هم ممکن بود که به برنامههای شب چله کانون دانشجویان و یا انجمن زرتشتیان بروند و در آنجا ساعاتی را به شادی بگذرانند. به یاد دارم که نزدیک شب چله که میشد چند تن از دانشجویان با هم سوار اتوبوس میشدیم و تقریباً غروب نشده به میدان فوزیه یا شهناز آن زمان (میدان امام حسین این روزها) میرفتیم. موقع غروب و نزدیک به زمان تعطیلشدن بازار میوه نزدیک این میدان میوهها را ارزانتر میفروختند. ما هم بهطور مثال یک صندوق چوبی کوچک یا در کیسه پلاستیکی از میوههای مختلف میخریدیم. بهعنوان مثال پرتقال شمال کیلویی ده ریال، انگور زرد کیلویی ده ریال، سیب درختی کیلویی پانزده ریال و هندوانه کیلویی پنج ریال بود!! همه باروبندیل خود را به کمک هم تا سر میدان شهناز میآوردیم و از آنجا سوار اتوبوسهای دو طبقه میشدیم که فکر کنم بلیتاش سه ریال میشد و برمیگشتیم به خانهی دانشجو. البته در کنار اینها، مقداری هم تخمه ژاپنی به کیلویی چهل ریال و تخمه آفتابگردان به کیلویی بیستوپنج ریال از آجیل و تخمه کدو (قیمت یادم نیست) از خشکبارفروشی سر چهارراه پهلوی آن زمان (ولیعصر کنونی) میخریدیم که بسیار مورد علاقهی ما بود. اسم این آجیل و خشکبارفروشی بود آن زمان بود «آجیل و خشکبار فرد شاهرضا». البته چندسال پیش که از اینجا میگذشتم هنوز هم با مغازه همچراغ کناریش سر جایشان بودند ولی اسم تغییر کرده بود.
از دیگر برنامههای خانهی دانشجو، آمدن شخصیتهای فرهیختهای بود که به دعوت یک دوست یا فامیل شبی را با ما سپری میکردند و بهدلیل آگاهیهای بیشتر باهم گفتوشنودها و پرسشوپاسخهایی داشتیم. یکی از این افراد دکتر بهمن دبستانی بود که یک شب مهمان بچههای شریفآباد بودند. او در آن زمان گویا با دانشگاهی در اتریش آمدورفت داشت یا آنجا درس میخواند. موضوعی را مطرح کردند که برای ما بسیار جالب بود و آن این که در برخی کشورهای دنیا تدریس و رشته دربارهی جنگ و نحوهی رزم وجود دارد ولی شوربختانه ما دانشکده یا رشته تدریس صلح نداریم! آن روانشاد بر این نکته پافشاری میکردند که تلاش میکنند بلکه در ایران یک دانشکده صلح و دوستی بینالمللی ایجاد شود اما بهگمانم این رویا هیچگاه عملی نشد که نشد.
در خاتمه هم خاطرهی تلخی که به سال اول ورودم و مربوط به ماجرای لهراسب گرشاسپ خیرآبادی است باید اضافه کنم. در بدو ورودم به خانه دانشجو برای یکسال من و پسرداییام هماتاق بودیم (اینچنین یادم هست) و روبهروی اتاق دو نفری ما هم آن اتاق تکنفره قرار داشت. در آن زمان دانشجویی به نام لهراسب گرشاسپ باشنده این اتاق بود که از مردم خیرآباد یزد بود. او رشتهی برق دانشگاه آریامهر (صنعتی شریف کنونی) را میگذراند. یک روز به من گفت داریوش بیا یک چیزی به تو نشان بدهم ولی باید نترس باشی. من فکر کردم شاید قصد شوخی داشته باشد و وقتی داخل اتاقش شدم و او شلوارش را از پا درآورد بیشتر تعجب کردم. اما صحنهای که دیدم بسیار آزاردهنده بود به گونهای که هنوز در ذهن و مغز من همچنان نشسته است. من دیدم که ساق و ران پای او جای نوارهای کبود و خون مردهی متعددی است تا بالای ران هم میرسید. دیدن آنچنان صحنهای برایم بسیار تکان دهنده بود. برایم توضیح داد که در دانشگاه تظاهرات بوده است و دانشجویان با گارد دانشگاه درگیر شدهاند و عدهای از جمله خود او با ضربات باتون پذیرایی شده بودند. آن زمان رسم نبود که با باتون توی سر و مغز افراد معترض بزنند و فقط به دست و پا و ران و باسن میزدند. همه دانشجویانی که در تظاهرات شرکت میکردند امید داشتند که بلکه با این همه رنج و درد که میکشند آیندهی بهتری در راه باشد.
چالشها و درگیریها!
نکتهی دیگر که جا دارد اشاره کنم این است که بهخاطر جوانی و شوروحال دانشجویان، گفتوگو و بحثوجدل و گاهی هم دعوا و درگیری بر سر برخی از مسایل چندان غیرعادی نبود. البته برخی از این مسایل به راحتی حلشدنی بود که بیشتر اوقات به مرحلهی سختی نمیرسید. بهعنوان نمونه، یکی از هماتاقیها بود که شب حتا موقع خواب عادت داشت چراغ مطالعه خود را روشن نگاه میداشت و این بندهی خدا اتاقی درست چسبیده به اتاق من (در آن سال) داشت. بین دو اتاق هم در آن زمان فقط سه لنگه در شیشهدار بود که شیشهها را پردهای میپوشاند که خیلی ضخیم نبود. شب نور چراغ مطالعهی من و هماتاقی دیگر را (که در آن سال اردشیر ساسانی دوست گرامیام بود) آزار میداد و البته من بیشتر حساسیت داشتم. گاهی تذکر میدادیم و آن دوست دانشجو اقدام به خاموش کردن چراغ میکرد ولی گاهی هم توجه نمیکرد و علاقه داشت که چراغ روشن باشد. وقتی که میپرسیدم چرا این چراغ را در درازای شب روشن نگاه میداری میگفت: میخواهم صبح زود از خواب بیدار شوم! البته شاید هم از تاریکی خوشش نمیآمد.
یک مساله که موجب دعوا میشد بیتوجهی برخی از دانشجویان در تمیز نگاهداشتن دستشوییها و محیط خانه بود که گاه موجب مشکل و برخورد میشد. اما از همه ناجورتر صدای رادیوی تعداد کمی از دانشجویان بود که البته با چند تذکر حل میشد. اما در یکی از سالها من یک هماتاقی داشتم که از همه نظر خوب بود فقط در هنگام خواب و نیمهشب باید رادیوی جیبیاش را بغل گوشش روشن نگه میداشت و با همین وضع هم به خواب میرفتند!! گاه خواهش میکردم که رادیو را خاموش کند ولی بیشتر مواقع باید پس از به خواب رفتن ایشان میرفتم و آرام رادیو را خاموش میکردم و همواره دعا میکردم که هماتاقی من با خاموششدن رادیو از خواب بیدار نشود!
و بالاخره یکی از دعواهای شدید و منجر به واکنش هم زمانی روی داد که دانشجویی گرامی که درسش چندین ماه بود به پایان رسیده بود و راهی سربازی شده بود همچنان در خانه دانشجو باقی مانده بود و حاضر نبود بیرون برود!! چند تن از دانشجویان با هم جلسه کردند و بعد از دو سه جلسه تصمیم گرفتند که اخطار بدهند تا او از خانه دانشجو برود. من چون با این دانشجو آشنا بودم از این تصمیم زیاد پیروی نکردم ولی برخی از دانشجویان در روزی که به عنوان آخرین تاریخ اخطار یاد کرده بودندجمع شدند و با زدوخورد و هایوهوی جلوپلاس و وسایل آن دانشجوی سابق و سرباز میهن امروز را برداشته و به داخل کوچه ریختند و خود آن فرد را هم از خانه راندند. بسیار فضای ناراحتکننده و ناگواری بود. کسی را که تا دیروز در کنار شما و در خانه دانشجو بود و با هم میگفتید و میخندیدید حالا به جرم شکستن قانون خانهی دانشجویان (دانشجو نبودن) به بیرون راندند. تا مدتها احساس شرمندگی داشتم اگرچه من جزو اجراکنندگان حکم نبودم!
قصه تابلوی اعلانات
در راهروی طبقهی پایین (اول) خانه دانشجو یک تابلو اعلانات بود با درِ شیشهای و کلیددار که البته کلید هم در بالای تابلو گذاشته شده بود. در این تابلو بیشتر آگاهیرسانیهای بایسته دربارهی برنامهها و اخبار اجتماعی از رویدادها یا گردهماییهای جامعهی زرتشتیان و یا خبررسانی دربارهی برنامههای آیندهی خانهی دانشجو گذاشته میشد. همچنین در این تابلو توصیهها و یادآوریهای انجمن زرتشتیان در جهت چگونگی حفظ و نگهداری بهتر محیط این خانه بهویژه از نظر جلوگیری از خطرات احتمالی ناشی از برق و گاز نصب شده بود. البته بسته به این که چه فردی نماینده دانشجویان شده بود و بنا بر ایدهها و نوآوریهای آن فرد برخی از توصیهها یا یادآوریهای موجود در تابلو هم کموبیش تغییراتی پیدا میکرد. از آنجا که من از تیرماه ۱۳۵۷ که فارغالتحصیل شدم دیگر در خانه دانشجو نماندم از سرنوشت این محیط جالب و خاطرهانگیز و سرنوشت دانشجویان بعد از ماجرای انقلاب و چگونگی گذران ایام انقلاب و پس از آن توسط دانشجویان خبری ندارم.
نتیجهگیری
در دههی چهل خورشیدی با گسترش فعالیت دانشگاهها، بهویژه در تهران، تعداد زیادی از دانشجویان از شهرهای کوچک و روستاهای کشور راهی پایتخت شدند. جدا از دانشگاه ملی ایران که هر ترم چهلهزار ریال هزینه ثبتنام آن میشد و مدارس عالی خصوصی (به معنای واقعی آن)، تحصیل درهمه دانشگاههای دولتی رایگان بود. به همین دلیل بسیاری از دانشجویان زرتشتی هم که در دانشگاههای دولتی و موسسات عالی تهران پذیرفته میشدند نیازمند محل سکونت بودند. برخی از آنها که از وضعیت مالی به نسبت بهتری برخوردار بودند یا منابع مالی ویژهای (بهطور مثال از طریق انجمن و خیرین) مییافتند در خوابگاههای خصوصی ساکن میشدند. عدهای دیگر هم در خوابگاههای دانشگاهی جای میگرفتند که قوانین خاص خود را داشت. اما برای عدهای از دانشجویان شهرستانی زرتشتی وجود خانهی دانشجویان خدارحم داوری در تهران موهبتی بزرگ بود. ورود و اقامت در این خانهی دانشجویی هم به ما امکان استفاده از تجربهی گذشتگان ساکن این خانه را میداد و هم ما را با شرایط زندگی گروهی در یک محیط اجتماعی به نسبت همگنتر از لحاظ دینی آشنا میساخت. در واقع زندگی در این خانه و در کنار دیگر دانشجویان برای ما نوعی تمرین زندگی در محیط اجتماع بود با همه شیرینیها و تلخیهای آن.
درآن دوره کم یا بیش، بیشتر تلاش و پویایی دانشجویانی که من میدیدم بر روی دانشآموختن و کسب تجربهی علمی و زندگی متمرکز شده بود. با همهی کمبودهایی که بهویژه در سالهای نخست وجود داشت ولی بهتدریج امکانات مناسبی برای این خانه به یاری خیراندیشان فراهم شد. از یکسو اندیشه خیر رادمردانی مانند روانشاد خدارحم داوری و بانوی ایشان و افرادی همانند آنان باعث کمک به آسایش و آرامش دانشجویان شده بود و از سوی دیگر بهدلیل این آسایش و محیط مناسب در این خانه هر کدام از این دانشجویان پس از چند سال، با تلاش و سختکوشی به کسب مدرک آموزشی در رشته خود دستیافتند. این افراد بعدها در گوشهوکنار کشور و برخی در مناطق دور و بدآبوهوای کشور مشغول خدمت شدند و خانوادهی خویش را تشکیل دادند و هر کدام سرنوشت نانوشتهی خویش را دنبال کردند. امیدوارم این نوشتار دستکم برای آنها که در این خانه همخانه بودهاند و سالها زندگی کرده و از موهبتهای چنین مکانی برخوردار بودهاند همیشه یادآور اندیشه و کردار نیک باشد.
یادآوری: فرتورهای آوردهشده از چهرهی سه تن از دانشجویان گرامی پیشین در خانه دانشجوی خدارحم داوری با پیشه کنونی آنان است که در دسترس قرار داشت. امیدوارم که در آینده بتوانم به عکس و آگاهیهای بیشتر از چگونگی کار و پیشه آن عزیزانی که در خانه دانشجو ساکن بودند برای آگاهیرسانی بیشتر دربارهی این مکان ویژه و ارزشمند دستیابم. شناخت تاریخچه اینگونه مکانهایی که بهشوند خیراندیشی نیکمردان و نیکزنان شکل گرفتهاند و در کمک به پیشبرد علم و فرهنگ جماعت تاثیر داشتهاند بهنظر من امری بایسته است.
نوشتهی دکتر داریوش مهرشاهی* _ (از ۳۰ بهمن تا ۷ اسفند ۱۴۰۱)
* هموند بازنشسته گروه جغرافیای دانشگاه یزد
10 پاسخ
<>
و البته یاد کردن از آن نیک مردان و نیک زنان ک میتوانستند ملک و دارایی شان را در راه دیگری صرف کنند.
برای دختران بهدین هم خوابگاهی ویژه بود؟ یا دختران از شهرستان ها ب تهران برای ادامه درس و دانشگاه نمیآمدند؟ یا در خوابگاه های خود دانشگاه ها بودند؟
حافظه بسیار خوبی دارید. درود.
جالبه ک در این اندیشه بودید ک فلان جا یا فلان هم خوابگاهی چه سرنوشتی پیدا کرد. منم تا دو سه سال پیش برام جالب بود و میخواستم سرنوشت آدم هایی یا جاهایی ک میشناختم را بدونم البته اکنون نه دیگه نمیخواهم. میگم دانستنشون چه فایده و نتیجه ای داره! نداره.
البته لابد و حتما شما فایده و نتیجه و ایده ای را در این یادمان ها و جستجوها دارید. سربلند و سرافراز باشید.
آمدم مانند همیشه بنویسم پیروز باشید ک یهو یادم آمد دیگه تا چند وقت نمیشه نوشت
درود بر شما. در مورد وجود خوابگاه دختران بهدین در تهران آگاهی ندارم. در مورد حافظه خوب باید تاکید کنم که این نوشتار تنها بخش هایی است که در خاطرم مانده و برخی قسمتها را هم از دوستان دانشجویی که دسترسی داشتم کمک گرفتم که در بخش نخست نام برده ام. نوشتن خاطره ها ممکن است از نظر برخی افراد چندان مهم نباشد و من هم ادعایی ندارم ولی این تنها کاری است که می توانم برای ثبت گوشه ای از گذشته ای که میشناختم برای آیندگان انجام بدهم. مهم نیست که چهل تن می خوانند یا چهارصد تن یا….مهم این است که تاریخچه گذشته را هر چه دقیق و بدون سانسور و خیالبافی داشته باشیم حالا در هر مورد و زمینه ای که باشد. از این که همت و دلسوزی به خرج دادید و نظر خود را مطرح کردید بسیار خوشحال و سپاسگزارم. تندرستی باد
با سپاس از این نوشته/خاطره که از نظر ثبت گذشته بسیار با ارزش است. بسیار مهم است که نویسنده مانند یک راوی به نقل حوادث بدون الزاما پیش داروی یا سانسور می پردازد. این نوع نوشته ها متاسفانه بسیار کم هستند و جای آنها خالی. امیدوارم که ادامه پیدا کنند.
با درود دکتر مرادیان گرامی. در دوران بازنشستگی و دوری از عرصه پژوهش های علمی این کاری است که مرا مشغول می دارد و شاید هم برای برخی از همکیشان از نظر دانستن بخشی از تاریخ گذشته نزدیک مفید باشد.
تندرستی باد و روزگار نیک
ثبت گوشه ای از گذشته ای که میشناختم برای آیندگان انجام بدهم. مهم این است که تاریخچه گذشته را هر چه دقیق و بدون سانسور و خیالبافی داشته باشیم حالا در هر مورد و زمینه ای که باشد.
کار بسیار خوبی میکنید. ی نمونه بگویم : یکی از بهدینان کتاب زندگی جنگ و دیگر هیچ نوشته اوریانا فالاچی را سفارش کردند ک بخوانم. خاطرات نویسنده از جنگ ویتنام و رویدادهای مکزیک زمانیکه خبرنگار بوده،. هست. اگر ایشان خاطراتش را ننوشته بود ما از واقعیت ویتنام و مکزیک آن دوره آگاه نمیشدیم چون نویسنده همانگونه ک شما نوشتید بدون خیالپردازی و بدون سانسور و بنظرم دقیق نوشته. و تنها خیالبافی های رسانه ها در این چندین ساله را میداشتیم. شوربختانه من بسیار بسیار دیر خواندم میبایست سالها سالها پیش میخواندم، درست و دقیق.
خاطره های های شما در هر زمینه ای هم قطعا درس ها و نکته های زیادی دارد حالا در اندازه و ظرف مقاله ها در تارنما.
شاید برای من آنچنان شگفت نباشد و عادی باشد چون ب زمان شما نزدیک هستم ولی برای نوجوانان و جوانان جالب باشد و برای آیندگان.
ی نمونه دیگر بگویم : کتاب یادمان های دکتر محمد جعفر یاحقی از دوره کودکی و نوجوانی و آغاز جوانی ( آن سالها) را من بخاطر اینکه ایشان اهل شهر فردوس خراسان جنوبی بودند ( زادگاه پدر و مادرم) و سپس هم در مشهد( شهر کنونی ام) بودند (و هستند البته) گرفتم و بخش کودکیشان اگرچه درک و تصورش برایم سخت بود ولی میخواستم بدانم. سخت بود چون من شوربختانه گویش فردوسی ( تونی) یاد ندارم و هی باید ب واژه نامه پایان کتاب میرفتم البته باز من بیشتر از خواهران کوچکم واژه های محلی را در خاطر دارم. و همچنین چون آن زندگی و شرایط و اسباب و وسایل را درک نکردم البته چیزهایی از کودکی ام در چند روز سفر هر ساله ب فردوس در یادم هست،. ولی درک و تصویرسازی ذهنی سخت بود. ولی با همه اینها کار بسیار شایسته ای کرده بودند یه جور فرهنگ نامه ی جور ثبت همه چی شیوه زندگی و آداب و رسوم مردم فردوس هفتاد سال پیش بود ک من میخواستم بدانم و ارزشمند بود.
درباره شمار خوانندگان مقاله هم شاید یه دلیل اش کندی بسیار اینترنت در چند ماهه گذشته باشد. خودم بیشتر وقتها تنها با فیلترشکن میتوانم تارنما امرداد را باز کنم و همان هم کند است. برخی وقت ها ک حتی با فیلترشکن هم نمیشه باز کرد و اگه بامداد زودی یا نیمه شبی بشه دسترسی داشت ک البته شب بی فایده است دستکم برای منکه دیگه در تاریکی سخت میتوانم بخوانم.
شاید هم نزدیک نوروز هست و گرفتاری و خستگی بیشتر هست و مجالی دست نمیدهد.
نوشته تون البته برای من هم جالب بود مانند اینکه شما در سال های پنجاه و چند در خوابگاه تلویزیون رنگی داشتید ولی من یادمه ما تا سالهای شصت و خورده ای سیاه و سفید داشتیم. یا اینکه برخی پاکیزه نبودند نمیدونم چرا پنداشتم این بود ک همه بهدینان حتما پاکیزگی را ب خوبی رعایت میکردند.
یا تشکیل گروه های ورزشی والیبال و فوتبال و حتی فراهم کردن زمین و…. برایم جالب بود. باز هم نمیدونم شاید چون ما دخترها بویژه در آن سالها، دهه هفتاد، بسیار معذوریت ها و محدودیت ها برای ورزش در فضای باز داشتیم یا ب همین دلیل اصلا از دوره دبیرستان و پیشتر، عادت نداشتیم و خب در دانشجویی هم بفکر نبودیم. نه تنها خودم و دوستان نزدیک ک منکه نه دیدم ن شنیدم ک دیگران همچین گروه های خودجوش ورزشی تفریحی داشته باشند. چه دوره ای ک خوابگاهی نبودم چه دوره ای ک بودم. شاید هم چون مسلمان بودیم.
و برایم عجیب بود ک تا پیش از آمدن آقای دینیار شهرزادی، نیایش گروهی نداشتید. و چه متاسف شدم ک نوشتید روانش شاد. اینجور ک نوشتید در سال پنجاه و چند دانشجو بودند پس حتی اگر امروز زنده بودند، نباید سن و سال خیلی بالایی میداشتند و حالا حالاها باید عمر میکردند.
با درود نازنین بانوی گرامی
سپاس از یادداشت و بیان دیدگاهتان. برای من هم نوشته شما جالب است. خود این شده است نوشتار اندر نوشتاری! بله اگرچه سیستم گرمایش و سرمایش مدرن نداشتیم ولی یک تلویزیون رنگی داشتیم. در ضمن این مکان در بهترین نقطه مرکزی تهران واقع شده بود و به ویژه به میدان 24 اسفند (میدان انقلاب) و دانشگاه تهران و کتابفروشی های خیابان شاهرضا (انقلاب کنونی) بسیار نزدیک بود. در ضمن دوست گرامیم روانشاد دینیار شهزادی همسن من بود و اگر هنوز زنده بودند هفتاد سال داشتند که سن و سال بالایی نیست. اگرچه به قول یک ادیبی درازای زندگی مهم نیست بلکه عرض یا کیفیت آن مهم است.
تندرست و پیروز باشید
زنده باشید و تندرست و پویا
امروز انگار یک ویراستار بازگردان و نویسنده دانا ب زبان و ادب فارسی و آیین نگارش و هموند فرهنگستان زبان و ادب فارسی در سن سد و دو سالگی درگذشتند. روانشان شاد.
امیدوارم شما هم زندگانی دراز همراه با تندرستي و پویایی و سودمندی در کنار خانواده داشته باشید.
روزخوش. خیلی جالب است که من اکنون با مقاله ی این منزل فهمیدم که خوابگاه دانشجویی در تهران هم داریم و داشته ایم. متاسفانه فقط عده ی محدودی از ان امرخیر خبردار میشوند. علتش را نمیدانم اما اکثر برنامه ها سالهای بعد گفته میشود.یا کوتاهی از مقاله نویسان است یا انجمن .اگر شاید کسی میدانست حتما سرمایش و گرمایش هم درست میشد. حکایت تلویزیون رنگی و سرمایش و گرمایش منزل است که هر دلی به چیزی خوش است.روح درگذشتگان شاد.🙏🍀
در پاسخ به دوست گرامی که فقط به پ.ق می شناسم. قرار نبود نظری در این باره بنویسم ولی چون نوشته اید یا کوتاهی از مقاله نویسان است یا از انجمن. در مورد انجمن زرتشتیان نمیدانم ولی من که این نوشتار را نوشته ام برای تدارک آن مدتی به جز وقت و حافظه از دوستان هم خانه قدیم که میتوانستم بیابم هم پرس و جو کرده ام. زمانی فرصت این کار فراهم شد که بازنشسته شده و از کارهای اساسی تر و روزمره زندگی مقداری دور شده ام. حالا فرصتی هست که به گذشته بپردازیم. اما حتی برخی افراد بوده اند که نظر خوبی با نوشتن خاطرات گذشته نداشتند و آن را بی فایده می دیدند. نوشتن مقاله از شرایط گذشته نیازمند علاقه، آگاهی کافی و آشنایی مناسب با ادبیات است و در کنار آن شجاعت نوشتن از واقعیت ها را هم باید افزود. حالا شما که حتی نام کوچک خویش را آشکار نکرده اید از کوتاهی دیگران می گویید. امیدوارم که شما پیشگام شوید و نوشتارهای نیکی در باره اوضاع احوال زمانه خویش و یا گذشته جایی که در آن زیسته اید با صمیمیت و عشق و علاقه تهیه و روانه کنید. دستان همه باشندگان توانا و روان همه رفتگان هم شاد باد.