وسط شلوغی میدان ولیعصر با اینکه ماسک به صورتم زده بودم و علیالرغم گذشت حدود چهل سال فورا من را شناخت. از تعجب شاخ درآوردم یک لحظه کرونا را فراموش کردیم و همدیگر را به آغوش کشیدیم ولی زود خودمون را جمعوجور کردیم امیدوارم کرونا متوجه اون چند لحظه نشده باشه.
کریم بود رفیق دوران دور کودکی من، از کلاس اول دبستان با هم همکلاس بودیم . مدرسهی ما داخل یک شهرک نزدیک روستای کن بود. کریم و رحیم دوتا برادر دوقلو بودن ظاهرشان خیلی شبیه به هم بود اما خداوند هرچی استعداد بود به کریم داده بود و طفلک رحیم خیلی کم عقل شده بود عملا تا کلاس پنجم دبستان هم بیشتر جلو نرفت و ترک تحصیل کرد رفت بقالی داییجان مشغول به کار شد. البته دو سه سال بعد که جنگ شروع شد و پنیر و شیر و …. کمیاب و نایاب شده بود و برای خرید خیلی چیزها باید دفترچه میبردیم و دفترچه مهر میشد و از این حرفها اتفاقا این رحیم خیلی به درد من خورده بود و خلاصه یک رانتی واسه خودش راه انداخته بود ، اون وقتها با دیدن چشمهای بیحس و اون کمعقلی عجیبی که تو صورت رحیم موج میزد مطمئن بودم که در نهایت طفلک به جایی نمیرسه و تا آخر عمرش سربار کریم خواهد بود. با اون افکار عدالتخواهانه که تو سرم بود بیشتر دلم برای بچه رحیم میسوخت و با خودم فکر میکردم این دو تا برادر بدون هیچ فاصلهای از هم به دنیا آمدند اما بچه رحیم در لحظه تولد حداقل یک فاصله یکصدساله با بچه کریم خواهد داشت و این شکاف را تا آخر عمرش هم نمیتونه جبران بکنه. آخه کریم اصلا یک چیز دیگه بود ریاضی بیست، دیکته بیست، انشاء بیست حافظه اندازه فیل بجز اینکه انشاء فوق العادهای داشت سخنور قابلی هم بود یادمه یکبار معلم موضوع انشاء داده بود علم بهتر است یا ثروت. رحیم که اصلا نفهمیده بود موضوع چیه و علم و ثروت با هم چه نسبتی دارند در تقابل هستند یا در تمایل هستند یا در تعادل هستند یا در تعامل هستند یا …. لذا در مورد خشخش برگهای پاییز زیر پای عابرها یک چیزهایی از کتاب رونویسی کرده بود و کلی باعث خنده بچهها شد. اما اینجوری بهتون بگم وقتی کریم انشاء خودش را خواند معلم و همه ما بچه ها میخکوب شده بودیم، تا امروز هنوز انشائی به این قشنگی ندیدم و نشنیدم کاش اون روز برگه انشاء را ازش یادگاری گرفته بودم و میتوانستم امروز از روی آن تمرین کنم.
از وضعش پرسیدم و حال رحیم را جویا شدم اینطور که کریم گفت پدرش چند وقت بعد از اینکه ما از آن محل رفته بودیم بصورت داوطلب رفته بود جبهه و شهید شده بود . مادرشان کریم را تشویق کرده بود تحصیلش را ادامه بده و مهندس بشه و قرار شده بود که خرج تحصیل کریم را خانواده تامین بکنند و برای اینکه بین برادرها استثناء نباشه در عوض ارثیه زمین ده هکتاری پدرشان که در بیابانهای شمالی شهران قرارداشت را به اسم رحیم کردند. همچنین رحیم تمام پولی که آن چند سال در دکان دایی جان بدست آورده بود را نیز یکجا به کریم داد تا بقول معروف مدیونی نباشه. البته رحیم که عقلش به این چیزها نمیرسید دایی جان که آدم مومن و با خدایی بود بهش گفته بود اینکار را بکنه و رحیم هم پذیرفته بود. قاعدتا تمام فامیل مطمئن بودند که کریم آدم با معرفت و با شعوری است و حتما در آینده این لطف رحیم را جبران خواهد کرد و هیچوقت پشت برادرش را خالی نمیکند .
کریم امروز یک مهندس قابل و باتجربه است و تا سال آینده بازنشسته میشه، در یک شرکت مهندسی کار میکنه ماهیانه در حدود ده میلیون تومان بهش میدهند. رحیم هم زمینهای پدری را قطعهبندی کرده یک سوپر مارکت هم داره پسرش هم یک نمایشگاه ماشین زده و روزگار میگذراند.
همینطور که کریم داشت تعریف میکرد منم داشتم تو ذهنم حساب میکردم ، ده هکتار یعنی صد هزار مترمربع ، متری 30 میلیون تومان میشه سه هزار میلیارد تومان. کریم سالی 120 میلیون در میآره. اگر یک مهندس باتجربه در حد کریم نون خالی بخوره و لباس نخره میتواند سالی صد میلیون ذخیره بکند پس همچین آدمی حدود سیهزار سال طول میکشه تا بتونه اون زمین را بدست بیاره. دنبال یک خطکش برای سنجش زمان در ذهنم میگشتم، فکر کردم که از زمان کورش کبیر تا امروز حدود 2500 سال گذشته ولی نمی فهمیدم سیهزار سال یعنی چقدر. این زمان از ظرفیت سنجش ذهنی من خارج بود.
حدود یک ساعتی سرپا ایستادیم و تعریف کردیم و یادآوری خاطرات گذشته البته کریم یک خاطراتی را به من یاد آور میشد که اغلب در ذهن من گم شده بود و از پیدا کردنشان کلی کیف میکردم خلاصه در نهایت شماره گرفتیم و شماره دادیم و از هم جدا شدیم .
وقتی خداحافظی کردیم داشتم به پسر کریم فکر میکردم که بعد از اینکه رتبه خوبی در کنکور آورده بود و از بهترین دانشگاه هم فارغ التحصیل شده بود فعلا رفته پیش عمو رحیم تو سوپرمارکت پشت صندوق نشسته و خرج خودش را در میآره اگرچه یک فاصله سیهزار ساله با پسرعموی عزیزش داره ولی خوب باز هم خدا را صد هزار مرتبه شکر که در یک کشوری زندگی میکنیم که بنا به آموزههای فرهنگی دیرینهای که بهمون یاد دادند هیچوقت برادر پشت برادرش را خالی نمیکنه .
بابک شهریاری آذر 99
یادداشت به قلم بابک شهریاری
علم بهتر است یا ثروت
- بابک شهریاری
- 1399-09-19
- 14:15
- 756
- 6 نظر
به اشتراک گذاری
Telegram
WhatsApp
Facebook
Twitter
تازهترین ها
6 پاسخ
بسیار زیبا و بانمک و خواندنی، علم بهتر است یا ثروت را برای همگان بیان کردید
قلم بابک جان طلاست
حیف که زمین با ارزش تر از قلم است
ولی آخرش یک فرق داره
آخرش باید زیر همین بری
ولی قلم پروازت میدهد
خیلی قشنگ بود
قشنگ بود و بامزه — سپاس بابک
عالی بود
مهندس شهریاری عزیز
بسیار عالی ،پرمفهوم و درعین حال به تلخی واقعیت بود
مهندس شهریاری عزیز ?