لوگو امرداد
روزی روزگاری، تهران (53)

چراغ‌های گردسوز؛ کورسویی از روشنایی

lampaچه کسی می‌تواند با اطمینان بگوید زندگی گذشتگان که شب‌هایشان با باریکه‌نوری از چراغ‌های موشی و گردسوز روشن می‌شد آسوده‌تر می‌گذشت یا زندگی ما که نیروی برق شب‌هایمان را مانند روز، روشن می‌کند؟ برق که نباشد نگران صدها چیز می‌شویم؛ برنامه‌ای تلویزیونی که از دست می‌رود، یخچال و فریزری که مواد خوراکی‌اش فاسد می‌شود، لباس‌های چروکی که باید اتو می‌شدند، اینترنتی که دسترس‌ناپذیر شده و بسیار و بسیار نگرانی‌های دیگر. پیشینیان که این ابزارها را نداشتند؛ از خود می‌پرسیم: آن‌ها ساده‌تر و شاید هم در آرامش بیشتری زندگی نمی‌کردند؟ همین است که دیدن تصویری از چراغ‌های نیم‌سوز موشی و گردسوزها و چراغ زنبوری‌ها، ذهن ما را تا دورهای دور می‌بَرد که چه‌بسا ندیده‌ایم اما از بزرگ‌ترها شنیده‌ایم. همان یادهای دور، دورِ دور، خیال‌مان را به بازی می‌گیرد و دریغی با خود می‌آورد: دریغ روز و روزگاری که زندگی به پیچیدگی و ناشناختگی امروز نبود اما ما از آن بی‌بهره‌ایم!
شب‌های تهران در یک سده پیش و دورتر از آن، تاریک و ظلمانی بود. غروب که می‌شد مردم به خانه‌هایشان پناه می‌بردند و خیال بیرون رفتن و گام گذاشتن در خیابان‌ها و کوچه‌ها را از سر بیرون می‌کردند. همه‌جا تاریک بود و بیم هزار خطر می‌رفت. زنان که هیچ، بسیاری از مردان هم یارای پا گذاشتن در خیابان‌ها را نداشتند. چه اطمینانی بود که ناغافل گرفتار راهزن و قمه‌کشی نشوند؟ میرشب‌ها و عسس‌ها هم تنها گاه‌گاهی از گذرها و کوچه‌ها می‌گذشتند و آن اندازه نبودند که شب‌ها را برای رهگذران امن و بی‌خطر سازند. سپس‌تر هم که در پایتخت کارخانه‌ی برق، در روزگار مظفرالدین شاه، راه‌اندازی شد، تنها شب‌های یکی دو خیابان از روشنایی کارخانه برخوردار می‌شد؛ خیابان چراغ برق (امیرکبیر کنونی) و چند برزن آن سوتر از آن. هر چند پیش از آن، با کشف بسترهای زیرزمینی نفت، پای چراغ‌های روشنی‌بخش نیز به تهران باز شده بود. آن چراغ‌ها را از روسیه، انگلستان، پروس (آلمان) و یکی دو کشور دیگر می‌خریدند و به تهران می‌آوردند. از آن پس، چراغ‌هایی که با روغن و نفت می‌سوختند و چراغ‌های فتیله‌ای مانند گردسوزها، سر از شهرها و خانه‌ها در آوردند و با خود روشنایی اندکی آوردند. پیش از آن پی‌سوزها پاره‌ای از تاریکی شب‌ها را می‌گرفت. پی‌سوز چراغی بود که با روغن پیه یا روغن زیتون کار می‌کرد و دود و دَمش کلافه‌کننده بود.
چراغ‌ها چندگونه بودند: چراغ موشی، گردسوز، لامپا و چراغ‌دستی‌هایی که از انگلیس آورده می‌شد. از همه آشناتر چراغ موشی‌ها بودند. فتیله‌ی آن‌ها قدیمی‌ها را به یاد دُم موش می‌انداخت و به همین سبب نام آن را چراغ موشی گذاشته بودند، نیم روشنایی داشتند و به هر روی از هیچ بهتر بودند!
برای آنکه خیابان‌ها از همان روشنایی چراغ موشی‌هایی که با آن تنها دو سه گام آن سوتر را می‌شد دید، خالی نباشند، سوراخ‌های کوچکی را در دیوارهای شهر کنده بودند و شب‌ها مردم یا ماموران بلدیه چراغ موشی‌ها را درون آن ها می‌گذاشتند تا اگر کسی از آنجا گذر کرد، دستِ‌کم جلوی پایش را ببیند. اما این چراغ‌ها را می شد با فوتی خاموش کرد و اطمینانی به آن‌ها نبود. باد هم که می‌وزید نخستین چیزی که از دست می‌رفت همان روشنایی چراغ موشی‌ها بود. ناچار خویشکاری فانوس‌دارهای دولتی همین شده بود که شب‌ها چراغ موشی‌ها را روشن نگه‌دارند و سپیده که سر می‌زد چراغ‌ها را خاموش کنند و از سوراخ دیوار خیابان‌ها بردارند. همه‌ی آن‌ها هم کارمندان اداره‌ی احتسابیه بودند، یعنی همان اداره‌ای که در سال‌های نخست پادشاهی ناصرالدین شاه بنیان‌گذاری شده بود و قرار بود همه کار بکند، از سرکشی به بازار و کار و کاسبی مغازه‌داران و پاکیزه کردن شهر و یک دو جین کار دیگر. یک کار آن‌ها هم گذاشتن و برداشتن چراغ موشی‌ها در شب و بامداد بود.
در همان سال‌های پادشاهی ناصرالدین شاه بود که اداره‌ی احتسابیه مردم شهر را ناچار کرد که شب‌ها جلوی درِ خانه‌های خود چراغی روشن نگه‌دارند. اما گوش مردم بدهکار این حرف نشد؛ یا درست‌تر بگوییم، توان مالی بسیاری از مردم آن اندازه نبود که چنین ولخرجی‌هایی بکنند و روغن را هدر بدهند. این بود که اداره‌ی احتسابیه بی‌خیال این دستور شد و همان روشنایی اندک هم که می‌خواستند با آن شب‌های تهران را روشنی بدهند، نادیده گرفتند. با این همه، حساب کردند و دیدند که نمی‌شود شهر را در تاریکی ترس‌آور شب‌ها رها کرد. ناچار اداره‌ی احتسابیه مامورانی استخدام کرد که شب‌ها چراغ‌ها را به خرج دولت روشن نگه‌می‌داشتند و از دزدیده شدن آن‌ها جلوگیری می‌کردند. چه روزگار شگفتی!

چراغانی‌ها؛ شادی‌های دل خوش‌کُنک!
در گذشته‌ها، مانند امروز، مردم دنبال بهانه‌ای بودند که شادی اندکی هم که شده از چنگ روزگار بربایند و سختی‌های کار روزانه و گذران زندگی را تا اندازه‌ای درمان کنند و شب‌هایشان را رنگ‌ورویی بدهند. همین بود که یا دولت به بهانه‌ی جشن خیابان‌های اصلی شهر را چراغان می‌کرد، یا خود مردم کوچه‌شان را برای ساعتی هم که شده از درخشش چراغ‌های فراوان روشنایی می‌بخشیدند.
جشن عروسی دولت‌مندان و اعیان و اشراف هم که جای خود داشت. در جشن عروسی عصمت‌الدوله، دختر ناصرالدین شاه، از کاخ گلستان تا خانه‌ی داماد را فرش‌پوش کردند و چراغ‌های پایه‌دار فراوانی را گام به گام در همان مسیر روشن نگه‌داشتند تا دختر عزیزدُردانه‌ی شاه، سوار بر فیل (!) به خانه‌ی بخت برود. یکی از دولتیان آن روزگار، به نام مشیرالدوله، هم برای جشن ازدواج پسرش سنگ تمام گذاشت و برای عروس درباری‌اش دستور داد راهی را که از اندرون کاخ گلستان آغاز می‌شد و از خیابان‌های ناصری (ناصرخسرو)، چراغ برق (امیرکبیر کنونی) و میدان توپخانه و بازارچه‌ی سرچشمه می‌گذشت و به خانه‌ی داماد می‌رسید، چراغان کنند و تاق‌هایی بزنند که با چراغ‌های رنگارنگ روشنی گرفته بود. این‌ها، البته، دست و دل‌بازی پولداران و اشراف بود. دست مردم کوچه و بازار کجا به چنین هوس‌بازی‌هایی می‌رسید؟ مردمان زحمت‌کش همین که شب‌ها کور سویی از روشنایی باشد و بتوانند جلوی پایشان را ببینند و درون چاله‌چوله‌ها نیفتند، خوشنود و راضی بودند. چراغانی پیشکش درباریان و از ما بهتران!
اما این را هم بگوییم که شاه قاجار، ناصرالدین شاه، دلباخته‌ی چراغانی و آتش‌بازی بود و به هر بهانه‌ای دستور می‌داد آتش به پا کنند! به ویژه شب‌ها، زمانی که در اردوی شاهی به سر می‌برد، باید با روشن کردن آتش حال او را خوش می‌کردند. زمانی هم که در کاخ گلستان بود، از بالای شمس‌العماره چراغانی خیابان باب همایون را نگاه می‌کرد و لذت‌ها می‌بُرد.
به هر روی شیوه‌ی چراغانی با چراغ موشی‌ها بدین‌گونه بود که شمار بسیاری چراغ موشی را که درون محفظه‌ای بودند، از درون نخی بلند می‌گذراندند و از یک سوی خیابان و گذرگاه (معبر) تا سوی دیگر می‌آویختند. در جشن‌های عروسی نیز چندین جا چراغ پایه‌دار کار گذاشته می‌شد که درون آن‌ها شمع‌هایی روشن بود. بدین‌گونه روشنایی شمع‌ها در آویزها بازتاب می‌یافت و منظره‌ای زیبا از روشنایی و بازی نور درست می‌کرد. اینکه گاه همین چراغانی‌ها کار دست مردم می‌داد، چیزی نبود که بشود همیشه از آن جلوگیری کرد. در جشن عروسی سال 1268 مهی (:قمری)، در زمان ناصرالدین شاه، آتش به پا شد و دامن چند تَن از مهمانان را گرفت و یکی را هم به کام مرگ فرستاد.

chersgh

چراغ‌های قدیمی
با کنار گذاشتن چراغ موشی‌ها، پای چراغ‌های دیگری به تهران باز شد. یکی از آن‌ها چراغ لامپا بود. لامپا که با نفت سیاه روشن می‌شد، نام کارخانه‌ی سازنده‌ی این دست چراغ‌ها بود. چراغ لامپاها از جنس مس و شیشه بودند و فتیله داشتند. پیرامون فتیله را شیشه‌ای می‌گرفت که روشنایی چراغ را درخشان‌تر می‌کرد و جلوی خاموش شدن آن در هنگام وزش باد را می‌گرفت. این نیز شنیدنی است که در سال 1312 خورشیدی، هنگامی که دولت بهای نفت را گران کرد، مردم این دو بیت را می‌خواندند و ناخشنودی خود را از گرانی نفت نشان می‌دادند:
گرون شد، ها، عزیزم نفت لامپا
بکوبم بر سر دولت با دَم پا
من حالا از کجا دینار بیارم؟
نه چل تا و نه بیست تا و نه ده تا!
یک چراغ دیگر چراغ زنبوری بود. بیشتر آن‌ها را از کشورهای اروپایی، به ویژه سوئد می‌آوردند. این چراغ‌ها در زمان رضاشاه به بازار آمد. از آن‌رو که هنگام روشن کردن این دست چراغ‌ها صدایی مانند وزوز زنبور شنیده می‌شد، به آن‌ها چراغ زنبوری می‌گفتند. بهای چراغ زنبوری‌ها اندکی گران بود و خانواده‌هایی از آن‌ها استفاده می‌کردند که دست‌شان به دهان‌شان می‌رسید. چراغ‌های گردسوز هم به کار بُرده می‌شد. تفاوت گردسوزها با لامپاها در شکل فتیله‌ی آن‌ها بود.
پیش از آن نیز چراغ‌های پایه‌دار در خیابان‌ها و هنگام شب روشن می‌شد. در سال‌های پایانی پادشاهی قاجاریه به ویژه در خیابان‌های علاء‌الدوله (فردوسی کنونی)، باب همایون و بازار، شمار چراغ‌های پایه‌دار فراوان بود و سر به 200 چراغ می‌زد. چلچراغ‌های آویز نیز تنها در خانه‌های اشراف و اندرون کاخ دیده می‌شد و مردم کوچه و بازار چنان چراغ آویزهایی ندیده بودند.
از چراغ‌های خوراک‌پزی هم یاد کنیم که باز به سبب بهای گران آن‌ها تنها در خانه‌های اشراف استفاده می‌شد. مردم خوراکشان را یا با هیزمی که در اجاق آشپزخانه روشن بود گرم می‌کردند یا از کرسی برای این کار بهره می‌بردند. تنها در زمان پهلوی نخست بود که در ایران کارخانه‌ای به نام «عالی نسب» راه‌اندازی شد و چراغ‌های نفتی و خوراک‌پزی در داخل کشور ساخته شد. بازارچه‌ی حاجب‌الدوله محلی اصلی فروش این‌گونه چراغ‌ها بود.
به هر روی، سرگذشت چراغ و روشنایی شهر و خانه‌ها، داستان دور‌ودرازی است. با کشف نفت و ساخت چراغ‌های نفت‌سوز، چراغ چنان زندگی مردم را دگرگون کرد که حتا نوبر و مرغوب بودن کالاهایشان را به چراغ‌های روشن و تابان مانند می‌کردند. تهرانی‌های قدیم هنوز هم صدای فروشنده‌های دوره گرد را به یاد دارند که در کوچه پس‌کوچه‌های شهر فریاد می‌زدند: «انگوری، آی انگوری، مثل چراغ زنبوری، بیا که باغت‌آباد، ببین چه انگوری آوردم، بخر و ببر»! انگور و چراغ زنبوری؟ چه حال خوشی بوده است قدیم ندیما!

*با بهره‌جویی از: جستار «شناخت و کارکرد انواع چراغ‌های نفتی روشنایی» نوشته‌ی محمد همایون سپهر و مجید باقری (فصلنامه‌ی فرهنگ مردم، شماره تابستان 1396)؛ تارنمای «مرکز دایره‌المعارف بزرگ اسلامی»؛ «مدیریت موزه‌ها و مرکز اسناد صنعت نفت»؛ و کتاب «سرگرمی‌های مردم تهران در دوران قاجار و پهلوی» نوشته‌ی محمدحسین ناصربخت (1399).

به اشتراک گذاری
Telegram
WhatsApp
Facebook
Twitter

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تازه‌ترین ها
1403-02-01