سفرهی ما ایرانیها زمانی رنگ و بوی دیگری گرفت که سیب زمینی را شناختیم، اما این آشنایی ارزان تمام نشد و فرنگیهای زرنگی که سیب زمینی را به کشور ما آورده بودند، کلاه گشادی سر شاه قاجار گذاشتند و جای پایشان را ذره ذره سفتتر و سفتتر کردند و پیماننامههایی با ما بستند که زیان در زیان ما بود. شاید خیلی هم نباید شاه قاجار را گناهکار دانست. از کجا باید میدانست فرنگیها رِند و آب زیرکاهند و چیزی نمیدهند مگر آن که صد برابر بهترش را بگیرند؟ با این همه، سیبزمینی خوراک های ما را خوشمزهتر و سفرهمان را رنگینتر کرد وذائقهمان را تغییر داد. یک نمونهاش آبگوشتی است که میپزیم و بدون سیبزمینی چیزی کم دارد. پیشترها آبگوشت ما سیبزمینی نداشت.
ریشهی سیبزمینی به تمدن اینکاهای آمریکای جنوبی میرسد. زمانی که اروپاییها، قارهی آمریکا را کشف کردند و دار و ندار مردمانش را جارو کشیدند، سیبزمینی را شناختند و با خود به اروپا آوردند. این کار را فرماندهای انگلیسی به نام «رالی» انجام داد و نخستینبار گیاه سیب زمینی را در پرو و بولیوی و کوههای بلند آند دید و با خود به سرزمینش بُرد؛ درست در میانهی سدهی شانزدهم میلادی.
چندی پس از آن سیبزمینی گردش جهانیاش را آغاز کرد و به همه جا رفت تا آنکه انگلیسیها هند را با هر زور و ترفندی که بود، گرفتند و از بخت بد ما، همسایهی دیوار به دیوارمان شدند. در این زمان فتحعلیشاه قاجار تکیه بر تخت شاهی زده بود و ازچیزی که خبر نداشت کار و بار و سیاست جهان بود.
داستان آمدن سیبزمینی به ایران از روزی آغاز شد که «سِر جان مَلکُم» نمایندهی فرمانروای انگلیسی هند به دربار ایران آمد و پیشکشهایی با خودش آورد: آیینههای قدی، ساعتهای ریز و درشت مروارید نشان از بغلی گرفته تا دیواری، تفنگهای دو لول و تپانچه و شال و پارچه. از همه چشمگیرتر و گرانبهاتر الماسی بود که صدهزار روپیه ارزش داشت، اما اگر قصد او به رُخ کشیدن دارایی و ثروت انگلیسیها بود، کور خوانده بود. در همان دیدار، فتحعلیشاه جواهراتی به لباسش آویزان کرده بود که یک رقمش «دریای نور»، الماس بیمانند جهان بود که بهای آن به تنهایی بیشتر از همهی دارایی دربار پادشاه انگلیس بود.
ملکُم یک چیز دیگر هم با خودش آورده بود: گیاهی که سپستر نام سیبزمینی روی آن گذاشتیم. دفترچهای هم همراهش بود که شیوهی کشت و پرورش گیاه سیبزمینی را نشان میداد. گستاخانه هم راه و چاه نشان داد و گفت: چون در ایران خشکسالی و قحطی زیاد است، کِشت این گیاه به سود شماست! ببینید این مامور موذی انگلیسی تا کجا را خوانده بود! از جیک و پیک ما خبر داشت و انگاری خوب و بد کشور ما را بهتر از خود ما میدانست.
با دیدن گیاه، اَخمهای فتحعلیشاه درهم رفت و خیلی محل نگذاشت. درباریهای دور و بَرش هم پیف پیف کردند و زیر لب به نمایندهی انگلیس بد و بیراه گفتند که بیادبی را به جایی رسانده که به جای جواهرات، ریشهی گیاه را با خودش آورده! با همهی اینها، برای امتحان هم که شده، فتحعلیشاه دستور داد گیاه را بکارند و ببیند چه ثمر و مزهای دارد. دور و بریهای شاه گیاه را به روستای «پشند»، در باختر تهران، بردند و کاشتند و مزهاش را چشیدند و سودمندیاش را شناختند. میدانیم هنوز که هنوز است سیبزمینی پشندی نزد تهرانیها بهترین سیبزمینی شناخته میشود.
اما ملکُم در ازای سیبزمینی و چند قلم جواهر و خرت و پرت، چه به دست آورد؟ این مامور کارکشتهی انگلیس که فارسی را مثل بلبل حرف میزد و تاریخ و ادبیات ایران را صد برابر بهتر از خود ما بلد بود، با شاه قاجار پیماننامهای بست که بهراستی کلاه گشادی بر سر دربار ایران بود. شاه بدون اینکه بداند چه کار میکند و چه مسوولیت سیاسی سنگینی را بیخود و بی جهت به دوش میگیرد، پیمان بست که اگر ناپلئون بناپارت فرانسوی و ارتشش به هندوستان یورش بردند، دولت ایران از انگلیسیها دفاع کند و سپر بلای آنها بشود!
ملکُم به این هم بسنده نکرد و پیماننامهای تجاری با دربار ایران امضا کرد که برپایهی آن ایران تعهد سپرد از کالاهای انگلیسی مالیات نگیرد! باور کردنی نیست که آشنایی با سیبزمینی و گرفتن چند تکه جواهر، این همه برای ما گران تمام شده باشد! اما شد.
از یک انگلیسی دیگر هم نام ببریم که اندکی پس از ملکُم گیاه سیبزمینی را به عباسمیرزا نایبالسلطنه، پسر فتحعلیشاه، شناساند. او «چارلز کورمیک» نام داشت و پزشک عباسمیرزا بود. کورمیک مرد خوبی بود و همان است که نخستین واکسیناسیون با مایهی آبلهی گاوی را در ایران انجام داد. 22 سال هم در ایران زندگی کرد. عباسمیرزا بیدرنگ دستور داد گیاه سیبزمینی را بکارند. حتا از محصول آن به مهمانانش هم پیشکش میداد.
جا افتادن سیبزمینی در ایران
از زرنگی و فریبکاری ملکُم انگلیسی که بگذریم، شناخت سیبزمینی برای ما سود بسیار داشت. از آن پس خروار خروار سیبزمینی بود که کاشتیم و خوراکیهایمان را خوشمزهتر کردیم. گیاه سیبزمینی بیشتری هم از راه روسیه به شهرهای شمالی ایران میرسید و شمار زیادی از آنها به تهران هم آورده میشد. تا آنکه پادشاهی به ناصرالدینشاه رسید.
ناصرالدینشاه در سفر فرنگ، از نزدیک کارخانهای را دید که در آنجا از سیبزمینی نشاسته به دست میآوردند. شاه همین که از سفر برگشت، دستور داد در کاخ گلستان سیبزمینی بکارند. خیلی هم به این گیاه دلبستگی نشان میداد و خوراکی را که سیبزمینی داشت، میپسندید. این را هم بگوییم که دوره پنجاهسالهی پادشاهی ناصرالدینشاه، از دید کشاورزی و آشنایی با فراوردههای گیاهی اروپایی و آمریکایی، دورهای مهم و اثرگذاری در ایران شناخته میشود. در همان زمان بود که هویج و لوبیا و کرفس و گوجه فرنگی و بسیاری از سبزیها و میوهها را شناختیم و به کار بردیم.
به هر روی، خیلی زود سیبزمینی در چشم ایرانیها قدر و ارزش پیدا کرد. یکی به سبب آنکه خوراک نیروبخشی (:مُقوی) بود و ماندگاری بسیاری داشت، دیگر آنکه آسان کشت میشد و رشد بسیاری داشت و زمینهی کاشت آن در آب و هوا و خاک ایران فراهم بود. آبی هم که صرف کاشت سیبزمینی میشد، بسیار نبود. همهی اینها دست به دست هم داد تا سیبزمینی به زندگی ایرانیها گره بخورد. ارزان هم بود. در زمان ناصرالدینشاه، یک خروار سیبزمینی 10 شاهی ارزش داشت. یک شاهی طلا برابر با دو ریال بود.
در همان زمان هم برای اینکه این گیاه جانبخش را بهتر بشناسند، کتابهای راهنما هم نوشته شد. یکی از آنها کتابچهای از آنِ یوسفخان مستشارالدوله، از برجستهترین روشنفکران روزگار ناصرالدینشاه، به نام «تاریخ پیدا شدن سیبزمینی» بود. مستشارالدوله نه تنها تاریخچهی این گیاه را در کتابچهاش آورده بود، بلکه شیوهی کشت و استفاده از آن را هم گزارش کرده بود.
در زمان پادشاهی مظفرالدینشاه، ایران چندبار دچار خشکسالی و نایابی شد. در آن سالهای تنگی و سختی، سیبزمینی جان بسیاری از مردم را خرید. چون گندم کِشت نمیشد، یا بسیار کم کِشت میشد، کشاورزان کاشت سیبزمینی را جانشین گندم کردند. در زمانهای دیگر نیز سیبزمینی از مهمترین و باارزشترین گیاهان و خوراکهای ایرانی به شمار میرفت. جای فتحعلیشاه و درباریهای پُرافادهاش خالی که بدانند ارزش گیاه سیبزمینی بسیار بیشتر از پارچه و شال و تپانچه و آت و آشغالهای دیگری بود که ملکُم انگلیسی پیشکش شاه آزمند کرد. دل ملکُم هم به حال مردم ایران نسوخته بود و نگران خشکسالی سرزمین ما نبود که گیاه سیبزمینی را با خودش آورد. انگلیسی زرنگ میخواست شعور دربار ایران را محک بزند و بفهمد قرار است از آن پس با چه کسانی سر و کار داشته باشد.
به هر روی، سیب زمینی خوراکهای تازهای را به سفرهی ما ایرانیها افزود. در آغاز و در همان زمان ناصرالدین شاه کوکوی سیبزمینی درست کردیم و از این خوراک لذیذ لذتها بردیم، سپس قیمهی سیب زمینی و تاس کباب سیبزمینی و چندین خوراک دیگر را پختیم و نوش جان کردیم. پس هر جور که نگاه کنیم، وامدار سیب زمینی هستیم. بگذریم از اینکه ناسپاسی میکنیم و هر آدم خونسرد و بیخیال و تنبلی را به سیبزمینی مانند میکنیم و میگوییم: مثل سیبزمینی، بیرگ است!
*با بهرهجویی از: جستار «ورود سیبزمینی به ایران، تحولی اساسی در کشاورزی سنتی دوره قاجار»، نوشتهی مهدی وزین افضل و ذبیحالله اعظمی، مجلهی مطالعات تاریخ فرهنگی (تابستان 1391).
یک پاسخ
پدر بزرگ پدرم یک روز به خانه آمد و به مادر بزرگ پدرم گفت ، شیرین یک چیزی پيدا شده شبيه تخم مرغ اما میوه است قراره خوراک مردم بشه. بعدها این خاطره را شیرین براي نوه هایش نقل کرد