خوابیدن ناصرالدینشاه به همین سادگیها نبود و دنگ و فنگ داشت. پشت پردهی خوابگاهش نوازندهها نرم و آرام کمانچه مینواختند و داستانپرداز قصهای شیرین میگفت تا شاه خوابش ببرد. نوازندگان و قصهپرداز زمانی اجازه داشتند دست از زدن و گفتن بردارند که خُروپُف شاه خوابگاه را برداشته باشد. شاه چنان خرناسه میکشید که انگار بار همهی کارهای سخت جهان را زمین گذاشته است! صدای توپ هم بیدارَش نمیکرد.
مردم از این خوابهای سنگین و از سرِ بیخیالی نداشتند. سرشان را که زمین میگذاشتند تازه یاد بدبختیهایشان میافتادند. تا پلکشان سنگین شود و نیمچه خوابی کنند، زمان درازی میگذشت و نرم نرمک سپیده سر میزد. اما شاه از هفت دولت آزاد بود و خوابش هم سنگین. با این همه، خواب شاه اگر برای هیچکس سود نداشت، به حال ادبیات فایدهها داشت و در همان زمان بود که یکی از شیرینترین و پُرماجراترین داستانهای مردمی (:عامیانه) ایران شکل گرفت و شاهدختی درباری آن را نوشت و به یادگار گذاشت: داستان «امیر ارسلان نامدار». این داستان را وامدارگویندهی داستان و بانوی خوشذوق دربار هستیم؛ بانویی به نام فخرالدوله، دختر ناصرالدینشاه قاجار.
ناصرالدینشاه در اندرونی کاخ گلستان میخوابید. اندرونی دو اشکوبه(:طبقه) بود. در پایین نگهبانان کشیک میدادند و اشکوب بالا اتاق خواب شاه بود. همین که شاه بنای خوابیدن میگذاشت، چند استاد نوازنده پشت دریچهی خوابگاه مینشستند و نواختن را آغاز میکردند. یکی از آنها استاد سُرورالملک بود که در نوازندگی سنتور همتا نداشت. دیگری استاد اسماعیل خان نام داشت و تار مینواخت. یک استاد کمانچه هم به نام جوادخان، سرگرم نواختن میشد.
همهی آن نواختنها، سرآغازی بود برای داستانگویی نقال دربار به نام نقیبالممالک. او تنها قصهگوی رسمی دربار بود و بهراستی داستانگوی توانمندی بهشمار میرفت. پدر نقیبالممالک قصهگوی محمدشاه قاجار بود، در سبزهمیدان تهران هم معرکه میگرفت و مردم را با نقل و گفتهای خود سرگرم میکرد.
زمانی که ناصرالدینشاه بر تخت نشست، نقیبالممالک جوانی 25 ساله بود، اما آزموده و خبره در کار خود. در همان زمان بود که او را به دربار خواستند و کار داستان و قصهگویی برای شاه را به او سپردند. نقیبالممالک نیز با صدایی گرم و گیرا و شیوهی روایت گری دلنشین، داستانپردازی میکرد. در سالهای میانی پادشاهی ناصرالدینشاه بود که نقیبالممالک افسانهای شیرین را آغاز کرد تا شبهای دراز زمستان را برای شاه کوتاه کند. کاری هم به این نداشت که داستان را نگفته، ناصرالدینشاه هفت پادشاه را به خواب دیده بود و خُرخُرش کاخ گلستان را برداشته بود. نقیبالممالک داستان را برای کسی بازگو میکرد که پشت پرده نشسته بود و با دقت و حواس جمع، ماجراهای داستان را مینوشت. او فخرالدوله نام داشت، شاهزادهخانمی خوشذوق، ادیب، شیرین سخن، خوش خط و آراسته به هنرهای بسیار.
فخرالدوله، آغا تومان نام داشت. وارون بسیاری از زنان حرمسرا و فرزندانشان، هنر را به سرگرمیهای دیگر و پرداختن به آرایشگری و خودآرایی ترجیح میداد. فخرالدوله همین که باخبر شد که نقیبالممالک شبها داستان پُرکشش و شیرینی را برای پدرش ناصرالدینشاه نقل میکند، با اجازهی پدر، پشت درِ خوابگاه مینشست و داستان امیر ارسلان نامدار را که نقیبالممالک میگفت، یادداشت میکرد. شاه به نقیبالممالک دستور داده بود که آهسته و شمرده داستان را بگوید تا فخرالدوله زمان یادداشت کردن داشته باشد. پس داستان امیرارسلان نامدار را باید زاییدهی فکر نقیبالممالک و هنر نویسندگی فخرالدوله دانست. اما امیر ارسلان نامدار چگونه داستانی است که پس از چاپ و انتشار، دل از همه بُرد و کتاب دلخواه بسیاری از خانوادههای ایرانی شد؟
داستان امیرارسلان نامدار
«راویان اخبار و ناقلان آثار و طوطیان شکرشکن شیرین گفتار و خوشهچینان خرمن سخندانی و صرافان بازار معانی، تُوسن خوشخرامِ سخن را بدینگونه به جولان درآوردهاند که…»، این سرآغاز داستان امیرارسلان و سرگذشت پُر فراز و نشیب اوست. داستان چنین است که شاهزادهای به نام امیرارسلان، پسر ملکشاه سلجوقی، با دیدن تصویر فرخ لقا، دختر پطرسشاه فرنگ، به او دل میبازد و برای یافتن و رسیدن به وصالش، ناشناس و پنهان از دیگران، به سرزمین فرنگ میرود و پس از گذراندن ماجراها و کشمکشهای فراوان و نشان دادن دلاوریهای بسیار، فرخ لقا را مییابد و با او ازدواج می کند و به خواست دلش میرسد. در پایان نیز پادشاهی سرزمینش را به دست میآورد: «امیرارسلان، غرق در دریای دُر و گوهر، تاج به سر و خنجر زُمردنگار به کمر، وارد بارگاه شد و به تخت سلطنت قرار گرفت و شکر خدا را به جا آورد، تاج را بوسید و به سر نهاد. وزیران و امیران پابوس کردند. ارسلان تمام وزیران و خواجهها و غلامان را خلعت داد و سالهای سال با ملکه فرخ لقا با شادی و کامرانی به سر بُرد». بدینگونه داستان پهلوانی و عاشقانهی امیرارسلان پایان مییافت.
داستان امیرارسلان نامدار، در میان داستانهای مردمی ایرانی، مانند ندارد و یکی از نامدارترین و پُرخوانندهترین کتابهای فارسی، از زمان چاپ آن در سالهای پادشاهی قاجارها تا همین سه چهار دهه پیش، بوده است؛ افسانهای پُرآب و تاب و همراه با کارهای سِحر و جادویی قهرمانان داستان. کسانی مانند: قمر وزیر، شمس وزیر، فولادزره، فرخ لقا، الماس خان ایلچی فرنگ، منظربانو، خواجه کاووس، ماهمنیر دختر ملک جان و بسیاری دیگر؛ و از همه بیشتر امیرارسلان که پهلوانی دلاور و بزن بهادری یگانه است. این داستان چندین و چند نسل از ایرانیان را سرگرم کرد و ساعتهای زندگیشان را خوش و شیرین ساخت.
داستان امیرارسلان نامدار، مالامال از نَقل و گفتهای دلنشین است و زبان داستانیِ شیرین و دلچسبی دارد. سخنهای کوتاه و سادهای که برگرفته از زبان گفتار است و به دل مینشیند در این کتاب اندک نیست. مانند اینها: «بیا ای ارسلان، بزن پشت پا بر این تاج و تخت پادشاهی روم! یکه و تنها برو از پی کارَت!»، یا این سخن: «چشم پطرس شاه بر آفتاب جمال و قدِ با اعتدال و یال و کوپال و زلف و خال و جوانی و برومندی امیرارسلان افتاد»، یا: «ارسلان گفت: ای شیاد، چرا این قدر لاف میزنی؟ مرد میدان تو منم. بگرد تا بگردیم. فولادزره گفت: نام خود را بگو که در دست من بینام کشته نشوی. ارسلان گفت: تو را با نام مردان چه کار است؟ نام من بر قبضهی شمشیر من نوشته شده است». افسوس که در این سالها چنین کتابهایی کمتر خوانده میشود، یا خوانده نمیشود و کموبیش از یاد رفتهاند.
اما بخش دردناک پدیدآمدن داستان امیرارسلان نامدار آن است که نه فخرالدوله داستان چاپ شدهی کتاب را دید و نه نقیبالممالک. فخرالدوله زمانی که بسیار جوان بود و تنها 33 سال داشت، بر اثر بیماری سل درگذشت و نقیبالممالک نیز به اصفهان رفت و در همانجا چشم از جهان فروبست. کتاب امیرارسلان نامدار که با کوشش خستگیناپذیر فخرالدوله خط به خط نوشته شده بود، تنها پس از درگذشت آن دو، به کوشش همسر فخرالدوله، در سال 1317 مهی (:قمری) به شیوهی چاپ سنگی انتشار یافت و بسیار زود در میان مردم ایران به آوازه رسید. از آن پس سالهای سال داستان امیرارسلان نامدار همدم شبهای دراز مردم، بود.
دو فیلم سینمایی از سرگذشت امیرارسلان نامدار
در دههی سی خورشیدی سینماهای تهران و شهرستانها از فیلمهای پُرسوز و گداز هندی آکنده شده بود و مردم نیز به دیدن این فیلمها میرفتند. بهراستی هم ذهن و قلب سینماروهای ایران در دست فیلمهای هندی افتاده بود و مردم با چشمانی گریان از سرگذشت قهرمانان فیلم هندی، از سینما بیرون میآمدند. از همینرو، فیلمهای ایرانی چندان فروش نداشتند و مردم فیلم هندیها را گیراتر از فیلم فارسی میدانستند.
کارگردانان سینمای ایران برای رهایی از چنین شرایط زیانبار اقتصادی، به فکر چاره افتادند و درصدد برآمدند تا فیلمهایی همراه با ساز و آواز و ماجراهای عاشقانه و پُرکشش بسازند؛ یعنی فیلم هایی که تماشاگر ایرانی بپسندد و همانند فیلمهای هندی باشد.
یکی از کارگردانان ایرانی به نام شاپور یاسمی، برای دستیابی به چنین خواستی، سراغ داستان امیرارسلان نامدار رفت و برپایه آن کتاب، فیلمی به همان نام ساخت. فیلم «امیرارسلان نامدارِ» او در استودیو پارس فیلم تهیه شد و در سال 1334 خورشیدی با هنرپیشگی ایلوش، روفیا، حسین امیرفضلی و چند تَن دیگر، به نمایش درآمد. امیرارسلان نامدار فیلمی 35 میلیمتری و سیاه و سفید بود که از قضا بسیار خوب فروش کرد و مردم به دیدن آن رفتند.
در سال 1345 نیز فیلم دیگری به نام «امیرارسلان نامدار» به کارگردانی اسماعیل کوشان و بازی محمدعلی فردین در نقش امیرارسلان، منوچهر نوذری، صابر آتشین و چند هنرپیشهی دیگر، ساخته شد و در سینماهای اونیورسال، ایران، میامی، ژاله، مونت کارلو و دیگر سینماهای تهران به نمایش درآمد. این فیلم نیز فروش خوبی داشت و نشان داد که هنوز هم مردم به داستان امیرارسلان و کارهای پهلوانی و دلاورانهی او دلبستگی دارند. در آن سالها، هنوز آلوده و گرفتار گوشیهای همراه نشده بودیم و بیشتر به سینما میرفتیم!
*با بهرهجویی از: کتاب «دیداری با اهل قلم» نوشتهی دکتر غلامحسین یوسفی (1390، جلد دوم)؛ تارنماهای «چامه»؛ و «روزنامه خراسان».
2 پاسخ
بسیار زیبا بود.دستمریزاد
سپاس