فرین میزانیان نوهی زندهیاد کیخسرو خسرویانی راستی فرزند پروین خسرویانی و فرخ میزانیان در آیین گرامیداشت هفتاد سالگی صنعت چاپ و نشر زرتشتیان ایران، دلنوشتهای به نام بامس را به یاد روزهای خوب کودکی در خانهی پرمهر بامس و ممس و آهنگ آشنای چاپ خواند. متن کامل دلنوشته را در دنباله میخوانید:
روزهای خوب کودکی برای من با بوی خوب خانهی بامس همراه بود. من روزهای زیادی از کودکیام را در خانهی بامس و ممس گذراندم و طعم شیرین تابستان را با جوش و خروش خانهی بامس پیوند زدم. ریتم خانهی بامس قشنگ و فراموش نشدنی و زیبا بود. بیدار شدنهای صبح زود بامس و ممس، صدای اوستا، صدای رادیو، بوی خوش نان تست شده که بامس رویش کره میمالید و بعد از آن حرکت… .
ممس دست به کار پخت و پز میشد و بامس راه میافتاد به سمت چاپخانه. چقدر چاپخانه را دوست داشتم و چقدر دلم میخواست که با بامس به چاپخانه بروم. بعد از چند روز خواهش و درخواست، بالاخره روزی میرسید که بامس راضی میشد من را با خودش به چاپخانه ببرد. کار چاپ کار منظم و دقیقی بود و شاید حضور کودک بازیگوشی مثل من، آنجا، کار دقیق چاپ را زیر سوال میبرد. با کلی قول و قرار، بامس را راضی میکردم که مرا همراه خود ببرد. پیاده، از خانه، تا چاپخانه و احساس غرور وقتی تابلوی چاپخانهی راستی را می دیدم و از پلهها بالا میرفتم.
چاپخانه بو داشت. هنوز بوی چاپخانه را به یاد دارم. بوی کاغذ، بوی مرکب، ساختمان قدیمی، چای، بوی آشنا، بوی اصالت. صدای چاپخانه را هم یادم هست. صدای محکم و پرقدرت بامس وقتی با مشتریها حرف میزد، صدای با احترام و مهربان بامس وقتی با کارگران چاپخانه صحبت میکرد. صدای چیده شدن حروف سربی کنارهم. تق تق، منظم و تند. و ریتم قشنگ ماشینهای چاپ… . تا سالها از کنار هر چاپخانهای رد میشدم میایستادم و گوش میدادم. ریتم آشنای چاپ… و دلم برای بامس تنگ میشد. نمیدانم چاپخانه خیلی بزرگ بود یا من خیلی کوچک بودم. اما سالن چاپ برایم آنقدر بزرگ بود که نمیتوانستم انتهایش را پیدا کنم و با قد کوچکم میان دستگاهها گم میشدم. یک عالمه حرف سربی. یک عالمه نوشته دستنویس که باید چیده میشد، کوهی از کاغذ سفید که منتظر چاپ بودند و بامس که هر از گاهی بین حروف چینها و متصدیان دستگاهها سرک میکشید و کارها را ردیف میکرد. کمتر بامس را در چاپخانه پشت میزش میدیدم. همیشه در حال کار و فعالیت بود. چقدر به بامسم افتخار میکردم. هنوز هم سربلند و با غرور به پدربزرگ و مادربزرگ بیمانندم مینازم.
اواخر تابستان که میشد، اواخر امرداد و تقریبا کل ماه شهریور و به بعد، میز ناهارخوری خانهی بامس، در تصرف کاغذها بود. یک عالمه کاغذ تقویم چاپ نشده با چهارگوشهای آبی رنگ تو خالی منتظر بودند که تاریخ در آنها ثبت شود. بعدازظهرها بعد از کار روزانه در چاپخانه، بامس به خانه میآمد و پشت میز ناهارخوری مینشست. یک خودکار آبی، یک خودکار قرمز، یک خودکار سیاه، تقویمهای چندین سال قبل، صفحات خالی و بامس که با کلی محاسبه و حساب و کتاب، آرام، آرام، چهارگوشهای خالی تقویم را پر می کرد. بامس از صفحههای خالی، تقویم را میساخت و تاریخ خورشیدی، قمری، میلادی، روزهای زرتشتی هر ماه، تعطیلات، کبیسهها و همه و همه را محاسبه میکرد و تقویم پیش میرفت. ممس به من میگفت وقتی بامس در حال نوشتن تقویم است سروصدا نکنم. من گوش میدادم و آرام مینشستم و به بامس نگاه میکردم. گویی سرنوشت وقایع یک سال در دست بامس بود… .
سالها گذشت. هر سال، با چاپ شدن اولین تقویم سال بعد دور هم جمع میشدیم. تقویم را ورق میزدیم، زمان تحویل سال، تعطیلیهای نوروز، تولد هرکداممان را در هر ماه نگاه میکردیم و برای تعطیلیهای سده و مهرگان، دو روزه و چند روزه برنامه میچیدیم. گاهی به شوخی به بامس میگفتیم امسال برایمان تعطیلی کم ردیف کردی! و یا از افتادن روز تولدمان به پنج شنبه و جمعه خوشحالی میکردیم.
سالها گذشت. عیدی سال نومان را از میان تقویم جیبی راستی تحویل گرفتیم و سایه ی پرمهر ممس و بامس را نوشیدیم.
بامس و ممس عزیزمان سالهای طولانی زندگیشان را با پستی و بلندیهای فراوان سپری کردند. شروع کار چاپخانه از صفر و با سرمایهی بسیار اندک بود. در این راه بارها زمین خوردند و بلند شدند. برای بامس شکست معنی نداشت و به جرات بگویم کسی که شکست را برای بامس بی معنی کرده بود ممس، همراه روزهای تلخ و شیرین زندگیاش، بود.
در سالهای آخر زندگی بامس، روزگار، بار دیگر، آنها را به تلخی آزمایش کرد. به دنبال عوارض شدید دیابت، پدربزرگم یک پای خود را از دست داد. اتفاقی که برای همهی ما بسیار فاجعه بار مینمود اما برای پدربزرگ شکست ناپذیر من تنها گذار از یک مرحله بود. تنها چند روز طول کشید تا آنچه برایش رخ داده بود را تجزیه و تحلیل کند و بعد از آن شروعی پرقدرت اتفاق افتاد. برای بامس توقف معنی نداشت. روحیهای عالی، ایدهای نو: از آنجایی که رفت و آمد به چاپخانه برای ایشان مشکل شده بود در فاصلهی کوتاهی، به کمک یک خط تلفن و یک سیستم ارتباطی مجزا، شعبهای جدید از چاپخانه در منزل تاسیس شد. بامس برای خود در منزل یک صندلی طراحی کرد که به منزلهی دفترکار خانگیاش شد و با نشستن روی آن کار شروع میشد. بامس میگفت اگر در یک اتاق کار کنی میشود مغازه، اما اگر مغازهای داشته باشی و در آن کار نکنی میشود انبار! ممس عزیزم، آرام، همراه و بیادعا، ستون ساختمان جدید چاپخانه بود. ما همگی میدیدیم و ستایشگر این همدلی بودیم. این شروع دوباره الهامبخش خیلی از ما جوانتر ها بود، خیلی از مایی که طاقت مبارزه با روزگار ناسازگار را از دست داده بودیم.
کیخسرو خسرویانی راستی، آذرماه 1377، در حالیکه سالنمای 1378 چاپ و آمادهی پخش شده بود، چشم از جهان فروبست.
بعد از رفتن بامس، خالهی عزیزم سرکار خانم پریرخ خسرویانی، با عزمی ستودنی راه پدر را در تهیهی سالنمای راستی ادامه داد. فرزندان برومند ایشان، پسرخالههای عزیزم، آقای نیما و رامین غنیمت مبارکه همراه مادر شدند و به همت والای ایشان، حتی یک سال در چاپ و انتشار سالنمای راستی وقفهای ایجاد نشد و اکنون آقای نیما غنیمت مبارکه سومین نسل از خانوادهی خسرویانی راستی است که در انتشار سالنما میکوشد. بدین روش، سالنمای با ارزش و وزین راستی، از هفتاد سال پیش تا به امروز بدون وقفه چاپ و منتشرشد و بهانهای شد تا امروز در هفتادمین سالگرد انتشار آن اینجا گرد هم بیاییم.
به روان پاک و بلند کیخسرو خسرویانی راستی و لعل خدامراد مزداپور درود باد.
به همت بلند فرزندان ایشان درود باد.
12 شهریورماه 1398 خورشیدی
3 پاسخ
با بهترین درودها ، زنده روان همیشه در کارهای خیر پشقدم بود و مددکار نیازمندان …،یاد و خاطره اش گرامی باد .
زنده و جاوید باد هر که نکو نام زیست.
به روان پاک آنها درود
به فرزندان برومند شان هزاران هزار آفرین باد
روان زنده نام کیخسرو راستی در سرای نور و سرور آرامش داشته باشد و بازماندگانش بتوانند تا دیر ودور به این خدمت فرهنگی ادامه دهند. ایدون باد!