آرام و سربهزیر، آرمیده در دل کویر، سازهای آمیخته با راز. اینکه در چه زمان و دورهای ساخته شده است؟ پرسشی است که پاسخش همراه با حدس و گمان است. برای چه کاری این بنا را ساختهاند؟ باز پاسخی روشن ندارد. «شاسوسا» آکنده از رمز و راز است!
در کنار جادهای که پیشترها رو به آرانوبیدگل، در استان اصفهان، داشت و اکنون جای خود را به جادهای نوساز داده است، سازهای تاریخی دیده میشود که نام آن، همانند کارکردش، رازگونه است. آن سازه را «شاسوسا» مینامند. شاسوسا در میان زمینهای کِشتوکاری است که به آن دشتِ حبیب میگویند و از شهر کاشان دو کیلومتر دور است. در چند دهه پیش شاسوسا بخشی از کاشان شناخته میشد، اما اکنون در شمار زمینهای وابسته به شهرستان آرانوبیدگل شمرده میشود.
معنای شاسوسا و زمان ساخت آن
کسی بهدرستی نمیداند شاسوسا چه معنایی میدهد. برخی آن را «خانهی کاهگِلی» معنی میکنند که در کاشان ساخته میشد و بومیان به آن شاسوسا میگفتند؛ برخی دیگر آن را به معنی «فرمان» و «دستور» گرفتهاند. میان این دو معنا، جدایی و فرق، بسیار است! دو تَن از پژوهشگران، تعظیمیفر و دانایینیا، که پژوهش دامنهداری دربارهی سازهی شاسوسا انجام دادهاند، با اشاره به سرچشمهها (:منابع) تاریخی، شاسوسا را به معنی «آبگیر سیاه» دانستهاند. آبگیر، به کاریزی که در کنار سازه هست، اشاره دارد.
اما دشواری دیگر آن است که نمیتوان تاریخ ساخت شاسوسا را برآورد کرد. نشانهای در این باره وجود ندارد و تنها با گمان و تردید گفتهاند که سازهای از دورهی ایلخانی (سدهی هشتم مهی) است و برخی نیز آن را وابسته به دورهی صفوی (سدهی یازدهم مهی) قلمداد کردهاند.
رازها دربارهی شاسوسا، یکیدوتا نیست. پرسش بیپاسخ دیگر آن است که این سازه، چه کاربریای داشته است؟ شماری از باستانشناسان، شاسوسا را «خانقاه» (جای گِردآمدن صوفیان و درویشان) میدانند. اما این دیدگاه، برای همهی پژوهندگان پذیرفتنی نیست. آنها میگویند بیگمان سازههایی در کنار شاسوسا بوده که اکنون از میان رفتهاند و شاسوسا بخشی از یک مجموعهی بزرگ بوده است. گروهی نیز آن را قدمگاه یا زیارتگاه میدانند. کسانی هم هستند که شاسوسا را آرامگاه برمیشمارند. همهی این دیدگاهها جز حدس و گمان چیز دیگری نیست. ما بهدرستی نمیدانیم شاسوسا با چه انگیزهای ساخته شده است و چگونه کاربریای داشته است! اما از یک گمان دیگر که درخور توجه هم هست، نباید گذشت. پژوهندگانی هستند که میگویند شاسوسا جای خاکسپاری یکی از شاهکهای شوش بوده است؛ چرا که در زمان ساسانیان، شوش را «سوس» یا «سوسا» مینامیدند. به هر روی، در این که شاسوسا سازهای آیینی بوده است، کموبیش تردیدی نیست.
شاسوسا چهارتاقیای است که پوششی گنبدی دارد و بر روی چهارستون بنا شده است. اینگونه پوششها را در اصطلاح مهرازی «کلنبو» مینامند. گستردگی سازه 1147 متر مربع است. از درون به شکل مربع و از بیرون به شکل مستطیل نمایان است. چهار درگاه ورودی دارد که اکنون دو درگاه خاوری و باختری آن بسته شده است. بومیها به این سازهی رازآمیز باورمندند و در کنار یا درون آن چراغ روشن میکنند.
وضعیت کنونی شاسوسا
گزارشها خبر از آن میدهند که سازهی زیبای شاسوسا «در معرض آسیبهای فراوان قرار گرفته و هر لحظه بیم آن میرود که در اثر آسیبها که عمدتا انسانی هستند، دچار تخریب شود»(گزارش ایرنا) و از این بدتر آن که: «بیتوجهی و بیمهریای که نثار شاسوسا میشود، شاید به این زودیها، با یک باران، یا یک نشست که ناشی از برداشت بیرویه از آبخوان آن دشت باشد، ناگهان طرح چهره شاسوسا از هم بپاشد»(گزارش ایرنا).
دربارهی مالکیت شاسوسا نیز دشواریهایی وجود دارد. ادارهی اوقاف از یکسو و وزارت راهوشهرسازی، از سوی دیگر، خود را مالک شاسوسا میدانند. مدعیان حقوقی نیز ادعای مالکیت بر شاسوسا را دارند. به سخن گزارشنویس ایرنا: «مدعیان و صاحبان شاسوسا کم نیستند! اما شاسوسا در میان اینهمه هست و نیست، یکه و تنها، بی یار و یاور در حال ویرانی است»!
*یارینامه: جستار «بازشناسی عمارت تاریخی شاسوسا» نوشتهی احمد دانایینیا و روحاله تعظیمیفر (مجلهی کاشانشناسی- تابستان 1394- شماره 14)؛ گزارش خبرگزاری ایرنا با عنوان «چهره شاسوسا در غبار بیمهری» (4 آبان 1400)
شاسوسا؛ سنگ صبور و خلوتگاه سهراب سپهری
سهراب سپهری، شاعر نامدار معاصر، در سرودهی «آوار آفتاب» گویی به روشنی از رازگونه بودن شاسوسا سخن میگوید و این گمان که این بنا کارکرد آرامگاهی یا آیینی داشته است را درستی میبخشد:
کنار مشتی خاک
در دور دست خودم، تنها، نشستهام.
نوسانها خاک شد
و خاکها از میان انگشتانم لغزید و فرو ریخت
شبیه هیچ شدهای!
چهرهات را به سردی خاک بسپار
اوج خودم را گم کردهام
میترسم، از لحظه بعد، و از این پنجرهای که به روی احساسم گشوده شد
برگی روی فراموشی دستم افتاد، برگ اقاقیا!
بوی ترانهای گمشده میدهد، بوی لالایی که روی چهره مادرم نوسان میکند
از پنجره
غروب را به دیوار کودکیام تماشا میکنم
بیهوده بود، بیهوده بود
این دیوار، روی درهای باغ سبز فرو ریخت
زنجیر طلایی بازیها و دریچه روشن قصهها، زیر این آوار رفت
آن طرف، سیاهی من پیداست
روی بام گنبدی کاهگلی ایستادهام، شبیه غمی
و نگاهم را در بخار غروب ریختهام
روی این پلهها غمی تنها نشست
در این دهلیزها انتظاری سرگردان بود
منِ دیرین روی این شبکههای سبز سفالی خاموش شد
در سایه آفتاب این درخت اقاقیا گرفتن خورشید را در ترسی شیرین تماشا کرد
خورشید، در پنجره میسوزد
پنجره لبریز برگها شد
با برگی لغزیدم
پیوند رشتهها با من نیست
من هوای خودم را مینوشم
و در دور دست خودم، تنها نشستهام
انگشتم خاکها را زیر و رو میکند
و تصویرها را بههم میپاشد، میلغزد، خوابش میبرد
تصویری می کشد، تصویری سبز، شاخهها، برگها
روی باغهای روشن پرواز میکنم
چشمانم لبریز علفها میشود
و تپشهایم با شاخوبرگها میآمیزد
میپرم، میپرم
روی دشتی دور افتاده
آفتاب بالهایم را میسوزاند و من در نفرت بیداری به خاک میافتم
کسی روی خاکستر بالهایم راه میرود
دستی روی پیشانیام کشیده شد، من سایه شدم:
شاسوسا تو هستی؟
دیر کردی:
از لالایی کودکی تا خیرگی این آفتاب انتظار ترا داشتم
در شب سبز شبکهها صدایت زدم، در سِحر رودخانه، در آفتاب مرمرها
و در این عطش تاریکی صدایت میزنم : شاسوسا! این دشت آفتابی را شب کن
تا من، راهِ گمشدهای را پیدا کنم و در جاپای خودم خاموش شوم
شاسوسا، وزشِ سیاه و برهنه
خاک زندگیام را فراگیر
لبهایش از سکوت بود
انگشتش به هیچ سو لغزید
ناگهان، طرح چهرهاش از هم پاشید و غبارش را باد برد
رووی علفهای اشکآلود بهراه افتادهام
خوابی را میان این علفها گم کردهام
دستهایم پر از بیهودگی جستوجوهاست
منِ دیرین، تنها در این دشتها پرسه زد
هنگامی که مرد
رویای شبکهها و بوی اقاقیا میان انگشتانش بود
روی غمی راه افتادم
به شبی نزدیکم، سیاهی من پیداست
در شب آن روزها فانوس گرفتهام
درخت اقاقیا در روشنی فانوس ایستاده
برگهایش خوابیدهاند، شبیه لالایی شدهاند
مادرم را میشنوم
خورشید، با پنجره آمیخته
زمزمه مادرم به آهنگ جنبش برگهاست
گهوارهای نوسان میکند
پشت این دیوار، کتیبهای میتراشند
می شنوی؟
میان دو لحظه پوچ ، در آمد و رفتم.
انگار دری به سردی خاک باز کردم
گورستان به زندگیام تابید
بازیهای کودکیام ، روی این سنگهای سیاه پلاسیدند
سنگها را میشنوم، ابدیت غم
کنار قبر، انتظار چه بیهوده است
شاسوسا روی مرمر سیاهی روییده بود:
شاسوسا، شبیهِ تاریک من!
به آفتاب آلودهام
تاریکم کن، تاریکِ تاریک، شبِ اندامت را در من ریز
دستم را ببین: راه زندگیام در تو خاموش میشود
راهی در تهی، سفری به تاریکی
صدای زنگ قافله را میشنوی؟
با مشتی کابوس همسفر شدهام
راه از شب آغاز شد، به آفتاب رسید و اکنون از مرز تاریکی
میگذرد
قافله از رودی کم ژرفا گذشت
سپیدهدم روی موجها ریخت
چهرهای در آب نقرهگون به مرگ میخندد:
شاسوسا! شاسوسا!
در مهِ تصویرها، قبرها نفس میکشند
لبخند شاسوسا به خاک میریزد
و انگشتش جای گمشدهای را نشان میدهد: کتیبهای!
سنگ نوسان میکند
گلهای اقاقیا در لالایی مادرم میشکفد، ابدیت در شاخههاست
کنار مشتی خاک
در دور دست خودم تنها نشستهام
برگها روی احساسم میلغزند
در نشانی زیر با دیگر سازههای شگفت و کهن ایران آشنا شوید: