رستم فرزندش را فدای ایران کرد آرش جانش
پسری از پدرش پرسش میکند: رستم زودتر درگذشت یا سهراب؟
همین پرسش، پدر را به فکر فرو میبرد و همان شب در عالم خواب، رستم را میبیند و از او میپرسد: چرا فرزند خود را کشتی؟
رستم میگوید: در کُشتی بار اول حتا خودم زمینه را برای کشتهشدن خود آماده کردم، تا سردار تورانی مرا از زمین بلند کند و بر زمین بکوبد.
در همان حال که کشتهشدن خود را نزدیک میدیدم به یاد ایران و شکوهش، به یاد درفش کاویانی و نماد بزرگی ایران و تمام شاهان سرفراز که برای حفظ ایران و عظمتش کوتاهی نکرده بودند، افتادم.
یک لحظه فکر کردم! من که پاسدار آن همه افتخارات ایران هستم، نباید مغلوب سردار توران شوم. جنگ، جنگ ایران است و توران دشمن دیرین.
اینجا بود که به فکر نجات ایران افتادم و فرزند خود را فدای ایران کردم.
آیا از برخی جهات داستان آرش کمانگیر به چرایی کشته شدن سهراب بدست رستم شباهت ندارد؟
«رستم» فرزند خود را فدای بزرگی ایران کرد و «آرش» خود را فدای بزرگی ایران کرد.
داستان آرش در شاهنامه نیست اما نامش آری
شرح داستان آرش کمانگیر در شاهنامه نیامده است! اما شاهنامه از آرش کمانگیر نام برده است و به داستان آرش اشاره شده است.
مثلا در بخش پادشاهی شیرویه آنجا که میفرماید:
چو آرش که بردی به فرسنگ تیر
چو پیروز گر قارن شیرگیر
و در جای دیگر میفرماید:
بزرگان که از تخم آرش بدند
سبکبار و جنگی و چابک بودند.
و در جای دیگر میفرماید:
بزیر پی آن که هست آتشی
که سامیش گرز ست و تیر آرشی
و در جای دیگر میفرماید:
دو فرزند او هم گرفتار شد
برو تخمه آرشی خوار شد
و در جای دیگر میفرماید:
جوان بیهنر سخت ناخوش بود
اگر چند فرزند آرش بود
و در جای دیگر میفرماید:
من از تخمه نامور آرشم
چو جنگ آورم آتش سرکشم
آنچه پژوهشگران بر یک باور هستند این است که فردوسی با توجه به منابعی که در اختیار داشته ، داستانهای شاهنامه را به نظم درآورده است. منابع و مراجع ایشان، از زمان ساسانیان بوده، ساسانیان با دشمنی که با سلسلههای پیش از خود (اشکانیان و هخامنشیان) داشتهاند بخشهای وابسته به دودمانهای پیش از خود را آگاهانه از میان بردهاند.
بنابراین فردوسی منبع لازم برای سرودن در باره برخی دودمانها و شخصیتهای حذف شده نداشته است. برخی را بر این باور است که اشعار مربوط به آرش کمانگیر و یا شاهان هخامنشیان و اشکانیان و … در شاهنامه بوده و در زمانهای پس از فردوسی هنگام بازنویسی و بازنشر کتاب ایشان، آدم های بدخواه یا ممیز دولتی ولی من میگم:
در زمان ساسانیان احتمال ممیزی کردن و سانسور برخی رویداد ها به مراتب بیشتر است تا در زمانهای پس از فردوسی که همگی سلسلههای تازیگونه بودند و برایشان فرقی نمیکرده کدام شاه نامش در شاهنامه باشد یا کدام شخصیت نباشد.
روز تیر و ماه تیر (جشن تیرگان) چه ها کرد!!
واقعیتی را بازگو میکنم که مادرم برایم تعریف کرده است:
دهم تیرماه 1331 جنینی بیش نبودم. مادرم مرا شش ماهه باردار بوده که همسایه همکیش ما که خونه با حیاط بزرگی داشتند. برای برگزاری جشن تیرگان خیلیها را دعوت میکند. مراسم آش پختن، چک و دوله ( فال کوزه ) و شعرخوانی و بستن دستبند تیر و باد،آببازی و دیگر سرگرمیهای سالم را یکی پس از دیگری انجام میدهند. شعری که در چکودوله از کوزهی فال قسمت مادرم بیرون آوردند که برای سلامتی من نیت کرده بود این بود:
درخت مورت سبز خسروونی
الهی که سد سال زنده مونی
مادرم خوشحال از این فال، بشکن زنان میآد خانه، (پیش از من سه تا از بچههایش در سه، چهار ماهگی افتاده بودند. از دست رفته بودند!).
بر حسب اتفاق دم در خانه پایش لیز میخورد و با شکم میخورد زمین احتمالا ضربه را من هم حس کرده بودم، نمیدانم.
از آن روز به بعد درد و ناراحتی مادرم شروع میشود. ایشان مرا به ایزد تیر و تشتر میسپارد.
دکتر متخصص هم که نبوده تا تحت نظر او قرار گیرد. حکیم باشی محله به نام «گل بانو» که شوهرش یکی از آموزگاران خوشنام مریمآباد بود، به داد مادرم میرسد. سفارش استراحت مطلق میکند. کمی حال و روزش بهتر میشود و من “هفتی” میشم. دیگر در آن جای تنگ، ضربه هم که دیده بودم حوصلهام سر میرود و در تاریخ 22 امرداد به دنیای کنونی وارد میشوم .
این رویداد را در زمان فرارسیدن جشن تیرگان برای حاضرین تعریف میکرد و از اینکه ایزد تیر و تشتر بچهاش را نجات داده افتخار میکرد. ممکن است عدهای بگویند ای کاش ایزد تیر و تشتر کمک نمیکرد و من هم در همان روز به سرنوشت سه فرزند دیگرش دچار میشدم.
روزها را گذراندیم تا به خوشبختی برسیم …
ما روزهای نزدیک به دهم تیرماه را میگذرانیم، اما من همیشه به فکر «دهم تیر» هستم. من فلکزده تمام فکر و ذهنم به یاد دهم تیرماه است! چرا؟
سیوچند سال پیش یادم میآید!
در روز خواستگاری، وقتی متوجه روز تولدش شدم، آنرا به فال نیک گرفتم و بشکنزنان تا منزل پیاده رفتم (راه زیادی نبود) و هرسال تدارک دیدن هدیهی روز تولد، فراموش شدنی هم که نیست، سی و چند سال است که هر سال مرا وادار به خرید هدیه روز تولد میکنن بچههای پدر. …
اگرچه من شخصا آدم قدیمی هستم و آنچنان اعتقاد به این رسمهای نو ندارم ولی چه کنم؟
از حالا باید با قرض و قوله شده تا پسانداز چندین ساله برای روز مبادا بخشی را جدا کنم و برای دهم تیرماه یک چارهای اندیشه کنم (با این نرخهای طلا و سکه و …).
خودم خواستم که …
ولی میدانم خوشبختی همین است. میگویند:
“روزها را گذراندیم تا به خوشبختی برسیم، غافل از اینکه خوشبختی در آن روزها بود که گذراندیم.
هم فال بود و هم تماشا
بخشی از داستان زندگی خودم در آن روزها که نامزدی کرده بودم را بازگو میکنم:
آخرین روزهای فروردین بود که رفتیم خواستگاری و «بله» گرفتم. بیدرنگ شیرینیخوران (بلهبرون) و بعدش طلبونی (نامزدی) برگزار شد. بنابراین نخستین چهرهی گهنبار که رسید (چهره میدیوشهیم گاه) ما رسما نامزد شده بودیم.
بنابراین رسم پیشکش بردن و متقابلا آوردن برای نخستین گهنبار شروع شد. بخصوص که روز دوم چهره ما در منزلمان گهنبار داشتیم و داریم! همچنین جشن تیرگان هم اضافه شد (یک روز زودتر) و جشن تولد نامزدم (متولد دهم تیرماه هستند). پیشکشیها سه چونهای شده بود.
اون سال عجب گهنبار و جشن تیرگان و جشن تولد پر رونقی شده بود، میوههایی که ما هیچگاه نخورده بودیم ، لُرک مجلسی، پذیرایی مفصل با چند نوع خوراک گیاهی و شربت و شیرینی و … که دیگر اون جور برنامه به این گستردگی تکرار نشد.
البته این گهنبار را با جشن تیرگان ( یک روز به پیشواز جشن رفتیم ) یک جا برگزار کردیم.
و اما برای «آب ریزان» جشن، فکر بکری شد و آن اینکه 17 راس گوسفند که در خانه داشتیم را سینه ما کردند (در اختیار ما دو نفر گذاشتند) تا ببریم صحرا و در جوی آب روان بشوریم! این کار را کردیم. هم فال بود و هم تماشا هم یک کار مفید انجام دادیم.
پس از برگشتن از مراسم گوسفند شوری و اینکه گوسفندی را گم نکردهایم، مورد تشویق قرار گرفتیم. ما هم انگاری شاخ غول را شکسته باشیم، کمی به خود بالیدیم.
به هر حال ثابت کردم که میتوانم چوپان خوبی بشوم ولی معلمی در سرنوشتم نوشته بود.
یک عمر گرفتاری خوب
سالهای اول دهه شصت بود، بزرگ شده بودم اطرافیان برای ازدواج مرتب تشویقم میکردند. خانه و ماشین جور کرده بودم، کار آبرومند هم داشتم (جوانها یاد بگیرند). هر روز برایم یک پیشنهاد میدادند، این دختر فامیل، اون دختر همسایه و …
حدود 12 دختر به من نشانی دادند، که برای هیچکدام میلی به خواستگاری رفتن نداشتم. تا اینکه دختر سیزدهمی پیشنهاد شد و رفتیم خواستگاری و بدون مخالفت آنچنانی «بله» را گرفتم. از عجایب زندگی بعدا معلومم شد ایشان متولد دهم تیرماه 1339 هستند.
و جالبتر اینکه دیگر شرایط عروس ( سن و سال، زیبایی ، تحصیلات، پول و امکانات پدر و ….) تحت تاثیر روز تولد قرار گرفت و نادیده گرفته شد. …
آری
روز تیر و ماه تیر (جشن تیرگان) چه ها کرد!!
یک عمر گرفتاری خوب که میگن همینه
پس
آن را پاس بداریم.
خویشکاری به «آرش»
در چند گام بالاتر داستان زنده ماندنم را بازگو کردم و اینکه در روز جشن تیرگان بنا به خواست ایزد تیر و تشتر نارس نیافتادم و یک ماه بعد نسبتن سالم پا به میدان زندگی نهادم. ماجرای شگفتانگیزی بود که برای من رقم خورد.
اما من چه کار باید میکردم!؟
به نظرم خیلی خویشکاری نداشتم، چرا که دخالتی در آن واقعه (افتادن مادر و نزدیک به افتادنم از مادر را میگویم) نداشتم. شوخی شوخی بزرگ شدم و ازدواج کردم و بچه دار شدم و …
اسم اولین پسرم را حتا بدون مشورت با مادرش «آرش» گذاشتم. بدهکاری احتمالیام به تیر و تیرگان و … به جا آوردم .
راستی «آرش کمانگیر» استورهای که تیرش مرز ایران و توران را تعیین کرد و بزرگی و فری برای ایران آورد چگونه این کار را کرد؟
چگونه جانش را فدای آن پرتاب کرد؟
ما همیشه هستیم در میدان
رویداد دیگری که کم و ببش پیرامون تیر و تیرگان است را در اینجا بازگو میکنم:
هفت یا هشت ساله بودم که گهنبار در روز دوم چهره میدیوشهیم گاه ( روز ماه ایزد) را در خانهی ما بطور مختصر و مفید خواندیم. اما آماده شدیم تا فردایش روز تیر ایزد روز جشن تیرگان جبران کنیم. همه جور پیشبینی و آمادهسازی از تهیه و تدارک مواد خوراکی و آشامیدنی و تفریحی تا دعوت از دوستان و همسایگان و فامیل برای شرکت در جشن تیرگان انجام شد.
من مسوول آوردن آب از آبانبار هرمزدیار (معروف به آب انبار اوروگ ) بودم. مشربه کوچکی داشتم اندازه یک کوزه، چهار بار که آب میآوردم میشد اندازهی یک مشربهی بزرگ. روز تیر نزدیکهای ظهر یکی یکی دعوتشدگان آمدند و داشتیم میرفتیم که برنامه را برای جشن آغاز کنیم که توفان معروف یزد شروع شد. این توفان را تا آدم ندیده باشد، با توصیف آن حتا تصورش هم نمیشود کرد.
کَمکَمَک گردوخاک از اطراف بالا میان،هیچ وزش باد در کار نیست تا اینکه چهار طرف شهر وقتی کامل محاصره شد، در این موقع هوا تاریک و ظلماتی میشود. چشم، چشم را نمیبیند به طوری که لازم بود چراغ نفتی روشن نماییم.(چون برق نداشتیم!) در یک لحظه وزش باد و گردوخاک شروع میشود که اگر آدم پناه نگیرد، حتمن آسیب میبیند.
دیو توفان (برادر ناتنی دیو آپوش) به مدت شاید یک ساعت جولان میدهد و همه جا را خاکآلود و بسیاری از شاخهی درختان را میشکند و خیلی از سقفهای سست را ویران و هرچه اجسام سبک و بیبنیاد سر راهش باشد را به ناکجا آباد میبرد. ( گزارش شده لحاف، تشکهایی در پشتبام بوده که دیو توفان با خودش برده و هنوز هم پیدا نشده)
ما هم همگی به داخل اتاق پناهنده شدیم وقتی شدت توفان کمتر شد و آمدیم بیرون، دیگر خانه و محیط اطراف با بیابانهای جادهی نارستانه فرق چندانی نداشت. باقی روز تا سَر شب مشغول تمیزکاری شدیم و خودبخود جشن انجام نشد .
(خوشبختانه اون توفان که معروف به توفان سیاه است چندین سال است که نمی وزد، زیرا در بیابانهای ریگزار اطراف یزدم، مالچپاشی و بعضا درختکاری شدهاند، ولی توفانهایی با شدت کمتر هنوز هم سالی یکی دوبار یزد را تکان میدهد). کل برنامه جشن و سورسات آن به روز بعد موکول شد. یازدهم تیرماه روز «گوش» خواهر روز «تیر» جفا تیرگان را میکشد.
چون مردم از دست «دیو توفان»عصبانی بودند، در برگزاری جشن روز یازدهم سنگ تمام گذاشتند.
به کوری چشم دیو توفان
ما همیشه هستیم در میدان
پاس بداریم ارزشهای فرهنگی نیاکانمان را
برای پی بردن به اهمیت و زیبایی آیین جشن تیرگان خودمان، یک نظری بیاندازیم به جشنهای مشابه در فرهنگهای جای دیگر مانند هندوستان.
آنان جشنی دارند به نام «هولی» که به جای پاشیدن آب به یکدیگر از رنگ استفاده میکنند، (رنگ به صورت پودر خشک یا رنگ مایع) من یکبار در آن جشن به ناگریز شرکت داده شدم .
چشمتون روز بد نبیند از سر و صورت و دست و پا تا شلوار و پیراهنم و کفشم از رنگهای گوناگون (پودری و مایعی) اندود شد. تا مدتها کارم پاک کردن رنگ از بدن و لباسم بود.
من که عینک طبی هم به چشم داشتم ، بیچاره شدم ، نه جایی را میدیدم و نه بلد بودم چه بکنم، فرار از دست گروه مردم هم فایدهای نداشت زیرا تمام اهالی از پیر و جوان تا زن و مرد دستاندرکار هستند .
آنجا بود که به زیبایی و تمیزی جشن تیرگان خودمون بهدرستی پی بردم. فکرش را بکنید پاشیدن آب به سر و صورت شرکتکنندگان چه لطفی دارد و چه نظافتی در پی دارد، بدون رسانیدن ذرهای ناراحتی به فرد مقابل و جالبتر اینکه جشن در فصل گرما برگزار میشود و شرکتکنندگان با آغوش باز از رسیدن آب به سر و صورت و بدن خود استقبال میکنند .
ارزش و جایگاه جشنها و آیینهای خودمان را بدانیم و آنها را پاس بداریم.
2 پاسخ
سپاس خسرو جان گرامی بسیار زیبا و روان نوشتید . امیدوارم خاطرات خود را در کتابی ماندگار کنید .
با درود. سپاس از شریک کردن ما در خاطرات خود جناب تشکر گرامی. بسیار جالب و دلنشین بود. تندرست باشید.