شهریار 94 ساله سالیان است که نگهبان دخمه است او آخرین نفر است، آخرین نگهبان، آخرین بازمانده از یک نسل قدیمی و یک شغل فراموش شده. او بخشی از تاریخ به قدمت یکی از آیینهای یکتاپرستی در کشور پهناور ایران است. دخمه برای شهریار یعنی همهی دنیا
به گزارش نوداد (سکوی اجتماعی خبر)
قدمتی به وسعت یک قرن. شهریار 94 ساله، سال هاست که نگهبان دخمه است؛ دخمه برای شهریار یعنی همه دنیا. او روزش را همین جا به شب میرساند، با آن که مدتی است مریضی او را از دخمهها دور کرده اما هنوز دلبسته تک تک روزهایی است که در اینجا گذرانده، روزهایی که او را «سالار» کردهاند. شهریار از وقتی سالار شد که پایش به دخمههای مانکجی و گلستان رسید. دخمه مرگ برای شهریار بوی زندگی میدهد، حالا او نگهبان مکانی است که گردشگران زیادی به خاطرش گذرشان به یزد میافتد.
خواب سرنوشت ساز
نه شغل موروثیشان بوده و نه دوست و آشنایی داشته، حتی سواد این کار را هم نداشت. ماجرا برمیگردد به زمانی که شهریار 44 سال داشت، درست 50 سال قبل.
سالها بعد از آن که مهر مهرانگیز به دل شهریار افتاد و عروس خانهاش شد، سالها بعد از آن که سه پسر و دو دخترش به دنیا آمدند و سالها بعد از آن که آنها از آب و گل درآمدند یک اتفاق عجیب افتاد، آنقدر عجیب که مسیر زندگی شهریار را عوض کرد. کلون آهنی در خانه خشتی شهریار که در دل یکی از محلههای قدیم و اصیل یزد قرار دارد به صدا درآمد. از او خواستند که سالار شود. او باید نگهبانی دخمهها را به عهده میگرفت اما برایش سخت بود، چطور میتوانست کاری را انجام دهد که هیچ آشنایی با آن نداشت. رییس انجمن زرتشتیان از او خواسته بود تا سالار شود و او همان لحظه جواب منفی داد. اما ماجرا به همین جا ختم نشد و اتفاقاتی افتاد که شهریار نظرش را عوض کرده و زندگیاش را وقف دخمه کرد. علت جواب منفی شهریار آشنایی کامل نداشتن به اوستا بود.
اوستا در یک شب
رگهای کبود رنگ روی دستان استخوانی شهریار خودنمایی می کند، استخوانهایش از پوست خارج شدهاند و پیرمرد به سختی میتواند از بستر بلند شود. اما پیری حافظهاش را دستخوش فراموشی نکرده است. با هر سوال من به سالها قبل برمیگردد و گزینش میکند چه بگوید و چه نگوید و با دقت انتخاب میکند.
وقتی پرسیدم چه شد که سالار شدی برمیگردد به 50 سال قبل. آن شب که پیشنهاد سالاری را به او داده بودند خواب دید. اوستا را برایش خواندند و او یک شبه حافظ اوستا شد. به او یک چیز دیگر هم گفتند، گفتند که اگر سالاری را قبول نکند اتفاقی برای یکی از بچه هایش رخ می دهد. اینها را شهناز دختر شهریار میگوید و ادامه میدهد: پدرم از خواب که بیدار شد اوستا را از حفظ بود. از همان روز کارش آغاز شد، صبح ها سوار بر قاطر راه دخمه را پیش میگرفت.
سه درس برای زندگی
روی تخت چوبی که در چهار ضلع ورودی خانه قدیمی قرار دارد مینشیند. گوشهایش سنگین شدهاند و حالا باید فریاد بزنی تا بشنود. اواسط فروردین بود که بیماری به سراغش آمد و او را خانهنشین کرد اما دلش لک زده برای دخمه و کشاورزی کنار زمینهای دخمه.
«در دنیا همه چیز میشود خرید الا آبرو» شهریار زیر لب این جمله را نجوا میکند و شعری میخواند که از با خدا بودن حکایت دارد.
پیرمرد نگاهی به اطراف میاندازد و زیر لب قسمتی از اوستا را میخواند. حالا که از دخمه دور شده هم یاد دخمه است. با همان صدای آرام میگوید: سه چیز را هیچ وقت فراموش نکنید، روز کار کن و شب درآمدت را بخور؛ دنبال مال دنیا نباش. چشمت دنبال مال دنیا نباشه که مال دنیا به هیچ کسی وفا نکرده.پیرمرد سکوت می کند، می دانم که حرفش را بخوبی به خاطر دارد فقط می خواهد نفسی تازه کند و این سکوت چند لحظهای را این طور میشکند: با همه خوب باش، دنبال این نباش که چه کسی چکار کرده و چه کسی چکار نکرده. برای خودت زندگی کن و کاری به کار دیگران نداشته باش. اگر چیزی را با چشمهای خودت هم دیدی، نگو. عیب و راز مردم را همیشه نگهدار.
زندگی با مردگان
50 سال زندگی با مردگان بیشک خاطرات زیادی به همراه دارد، اما سوالی بیپاسخ میماند. از او میپرسم خاطرهای از آن روزها داری؟ سرش را به نشانه منفی تکان میدهد. سوالم را جور دیگری تکرار میکنم، در مدتی که در دخمه کار میکردی چه چیزهایی دیدی؟ با صدایی که پیری در آن موج میزند میگوید: چیزی به خاطر ندارم. دختر شهریار میگوید: نه برای شما، برای هیچ کسی چیزی تعریف نمیکند. رازدار مردم است و هیچ وقت برای ما نگفت که آنجا چه دیده و چه شنیده است.
شهریار که اوستا را یک شبه از بر شده بود راهی دخمهها شد. اقوام و آشنایان و دوستان مردههایشان را تا نزدیکی دخمه حمل میکردند. به دخمه که میرسیدند، پس از انجام مراسم و غسل (شست و شوی جسد) و خواندن نماز، 24 مرد «گاهان» را که جسد روی آن قرار داشت میگرفتند و سربالایی دخمه را طی میکردند.
ترتیبی برای چیدن اجساد
دختر شهریار میگوید: 24 مرد جنازهها را تا مقابل دخمه میبردند و در جلوی در ورودی تحویل پدرم و مرد دیگری میدادند. دخمهها در ورودی دارد و درمقابل در ورودی نیز دیواری قرار دارد که به هیچ وجه داخل دخمه مشخص نیست. پدرم و همراهش که جسد را تحویل میگرفتند؛ جنازه را به داخل دخمه میآوردند. داخل دخمه دایره شکل هست و در دایره بالایی پیرمردها و پیرزنها، دایره میانی افراد میانسال و دایره آخری که نزدیک گودال دخمه است جوانان و کودکان را می گذاشتند.
بالای دخمهها لاشخورها در حال پرواز بودند و با دیدن اجساد دسته جمعی حمله میکردند. پس از خوردن اجساد، استخوانها نیز داخل ایتودان ریخته میشد و با آهک و مواد اسیدی تجزیه میشد، تا استخوان نیز تجزیه شود. بدین صورت آسیبی به محیط زیست نمیرسید، اگر ما اجساد را دفن نمیکردیم به خاطر این بود که زمینهای زیادی را برای این کار باید استفاده میکردیم و به محیط زیست آسیب میرسید.
کاسه مسی؛ مزد سالار
برای تمام این کارها او کاسه یا ظرف مسی هدیه میگرفت. برایش مهم نبود که چه مزدی برای این کار می گیرد و اگر خانواده متوفیان کاسه ها و ظروف مسی را هم به او نمی دادند بازهم گلایه نمی کرد. سال 44 بود که کم کم دفن مرده ها آغاز شد و سال 50 این موضوع به رسمیت درآمد. اما کار برای شهریار تمام نشد. او بعد از آن مرده ها را دفن می کرد و کارهایشان را انجام می داد.
خیلی ها او را میشناسند و این شهرت از مرزها نیز عبور کرده است. خیلی از توریستها با آنکه دخمهها تعطیل شدهاند و تنها به محلی برای بازدید تبدیل شدهاند اما بازهم به سراغ دخمه میآیند آن هم به عشق دیدن شهریار. راننده تاکسی میگفت: قبل از عید بود که شهریار را دیدم. ناراحت بود که قاطرش مریض است. میگفت مرکبم مریض شده و نمیدانم چطوری به سر کار بیایم.
دخترش هم میگوید: یک نفر را دیدم که میگفت پدرم در زمان قبل از انقلاب به خلبانی که هلیکوپترش بنزین تمام کرده بود کمک کرد و او هم بعد از سال ها به دیدن پدرم آمده بود تا دیداری تازه کند و از مهربانیاش قدردانی کند.
زنی با موهای سفید
مهرانگیز یار 72 ساله شهریار نه تنها شریک زندگی اش بود بلکه شریک کارهای شوهرش هم بود. اگر مرده زن بود و نیاز به پاکشوی زن بود، به سراغ مهرانگیز می آمدند و او را برای شست و شوی مرده ها می بردند.مهرانگیز یک سالی از پسر خاله اش شهریار کوچک تر است و او هم اگر عصا نبود نمی توانست قدم از قدم بردارد. پیرزن چشم های رنگی اش را به طرف همسرش میگیرد و میگوید: هیچ وقت برای ما چیزی نگفت. 19سالم بود که زندگی ام را با شهریار شروع کردم، همان موقع ها بود که به سربازی رفت و بعدش هم بچه دار شدیم.
مهرانگیز اما سالهاست که بازنشسته شده و از پاکشویی دست کشیده است علتش هم کهولت سن و بیماری بود که به سراغ پیرزن آمد. حالا هر دوی آنها در کنار هم و دور از دخمه با خاطرات شان روزها را سر میکنند. مهرانگیز هم مانند شوهرش در تمام مدت گفت و گو لب بست و چیزی از آنچه در دوران کارش دیده بود به زبان نیاورد. او زیر لب گفت آن زمان که این ساختمان ها نبود مقابل در ورودی خانه مان که می ایستادم دخمه را می دیدم هر وقت هم که مرا برای پاکشویی می بردند، مثل همسرم کاسه یا ظرف مسی به من هدیه میدادند. وقتی میخواهم از زن عصا به دست خداحافظی کنم، میگوید دل بی غم در این دنیا نباشد و دستی برای خداحافظی تکان میدهد.
* دخمه محلی است که زرتشتیان مردگان خود را بنا بر آیین دینی در آن میگذاشتند و از وقتی که مردگان را در گورستان دفن کردند دخمه متروک شده است.
4 پاسخ
خیلی قشنگ نوشته شده خیلی
امید بخدا عاقبت بخیر باشن
درود و سپاس فراوان از عزیزی که این گزارش را تهیه کرده و سپاس از شما که آن را در سایت قرار دادید ، درود بر روح بزرگ آقای شهریار… چه نصیحت های زیبایی کردند ای کاش درس بگیریم
یاد و خاطره شان گرامی و زندگینامه جالب و دلنشینی بود.دستمریزاد
درس بگيريم از گفتار شهريار