«به فرخندگی جشنِ سپندِ آذرگان»
از آن هنگام که گیتی شد پدیدار
به یاریِ اَهورایِ نگهدار
و ایرانی به شادی شد سرشته
وز آن پس نیک و بد بر هم نشسته
فرستاده شدی از سوی یزدان
که پاکیزه کنی ایران ز دیوان
بسوزانی همه تاریکی و درد
به فرّ آسمانی ای ابرمرد!
تو بودی رهنمای موبدِ پیر
همان « ویرافْ » مردِ دین و پیگیر
نمودستی بدو آن حال و کردار
تو ترساننده ی « ضحّاکِ » بدکار
تو بودی همرَه «ِاَمْشاسْپَنْدان»
به سویِ «گوشْتاسْپْ» آن شاه ایران
که تا آگه شود از دین زرتشت
همه روشن شود چیزی که بِنهُفت
به روز و ماهِ آذر از گذشته
که بندِ اشک و غم از هم گسسته
بنا شد جشن « آذرگانِ » جاوید
به هر آتشکده با شور و امید
به هر جایِ سپندِ میهنِ پاک
برای ایزدِ «آذر» در این خاک
سپاس و آفرین کردند مردم
بهپا شد آتشی با سینه ی خُم
شهنشاهان ، کشاورزان ، دبیران
یلان ، مردان ، زنانِ پاکِ ایران
همه شادند اندر جشنِ فرّخ
در این پهنه چه شاه و اسب و چه رخ
به بخشِ «یشتها» در نَسکِ جاوید
که بارانِ خِرد در آن ببارید
نیایش از برای ایزدِ ماست
همان «آذر» که سوزد آن چه ناراست
کنون ای پورِ ایران دخترِ گُرد
در این بازی بخواهی یافتی بُرد
بیا این چوب و این میدان و این گوی
به راهِ راستی هر دم همی پوی
در این سرمایِ آخرهای پاییز
و سالاریِ آن سرمای خونریز
به شادی یاد کن آن «آذرِ» گرم
که سختیها همه پیشات شود نرم
ز سوی دوستان ، یاران و خویشان
سپاسِ «آذر» و یزدان و ایران
« سوشیانت »