احمد شاملو بیگمان شاملو پیشاهنگ و سرآغازی در شعر ایران بود. پیشگامی او با گذشتن از زبان نیما و چارچوب شعر او بهدست آمد. اگرچه نیما تاب سنتشكنیهای شاملوی جوان را نمیآورد و او را از كنار نهادن وزن پرهیز میداد.
اما نكته اینجاست كه شاملو به دریافت نوتری از نیما رسیده بود و ناگزیر نمیتوانست به همان دگرگونی نیما در شكستن وزن و كوتاه و بلند بودن بیتها وفادار بماند. شاملو میگفت: «من به هیچ رو وزن را همانند چیزی بایسته و ذاتی و امتیازی برای شعر نمیدانم. وارون آن، باور دارم كه پایبندی به وزن، ذهن شاعر را گمراه میكند. چرا كه به ناچار تنها شمار اندكی از واژهها را به خود راه میدهد و بسیاری از واژههای دیگر در پشت در جا میگذارد. در حالیكه چه بسا همان واژههایی كه در وزن نگنجیدهاند، در زنجیرهی همخوانیها، درست در مسیر آفرینندگی شاعر جای گیرند.»
شاملو هنگامی كه وزن شعر را به یكسو گذاشت، به تواناییهای بیمانند نثر فارسی پی برد. نثر باشكوه پیشینیان، سرچشمه پایانناپذیری بود برای دست یافتن به زبانی پابرجا و استوار. اما این مایه از گرایش شاملو به زبان سدههای پیش، ذهن او را سنتگرا نساخت. چرا كه درونمایهی شعرش، اكنونی و امروزی بود. شعر سپید شاملو آهنگی درونی و زیرپوستی داشت. آنچنان كه در پرواز بلند یك شعر، به زبانی چنین باشكوه دست یافته بود:
«یله بر نازكای چمن
رها شده باشی
پا در خنكای شوخ چشمهای
و زنجره
زنجیرهی بلورین صدایش را ببافد.»
شعر سپید، دستاورد شاملو بود. اما با آنكه او راه تازهای را در شعر گشود، هیچگاه پیشگامی نیما را فراموش نكرد. شاملو میگفت: «من شعر را از راه نیما شناختم. پیش از او تنها به حافظ دلبسته بودم. سپس، ناگهانی و ناخواسته، به برگردان فرانسوی شعری از لوركا برخوردم كه كنجكاوی من را برانگیخت. سپس شعر الوار، نرودا، هیوز و دیگران را خواندم. اینها بودند كه بینش شاعرانهی مرا كه از نیما آموخته بودم، گسترش دادند و مرا به تواناییهای گوناگون زبان و گسترهی آن آشنا كردند.»
نگاهی گذرا به كارنامهی احمد شاملو
حافظهی تاریخی ما میگوید كه كودتای ٢٨ امرداد ١٣٣٢ لرزهی هولناكی بر پیكرهی جامعهی ایران بود. شعر نوگرای ایران نیز از آن لرزهها بی بهره نماند. پیامد آن، گونهای نومیدی و سرخوردگی و تجربهی شكست بود. این پیامد، ذهن و زبانی تلخ و اندوهبار بهبار آورد. اخوان ثالث و نصرت رحمانی از سرآمدان چنان شعر سیاهی به شمار میآمدند. اخوان از زمستان و دمسردی آن سخن می گفت و سرنوشت انسان ایرانی را در آن میدید كه در گذران هولناك روزها به فراموشی و ناهوشیاری مستیآور پناه برد و نصرت رحمانی زندگی را لجنزاری نشان میداد كه آكنده از پستیها و فرومایگیهاست. اما شاملو هرگز به سستی و نومیدی چنگ نزد و از آهنگ حماسی شعرش نكاست. او بیلرزشی در سخن میگفت: «من هرگز نومید نبودهام.». بهراستی شاملو كه باور داشت: «انسان دشواری وظیفه است»، چگونه میتوانست نومید باشد؟
شاملو نخستین دفتر شعرش -«آهنگهای فراموش شده»- را در سال ١٣٢٦ منتشر كرد. اما بعدها كه دیگر چنان شعرهایی را نمیپسندید، همهی نسخههای كتاب را از گوشه و كنار گردآوری كرد و همه را از میان برد. «آهنگهای فراموششده» شعركها، سیاهمشقها و قطعههای پرسوز و گدازی بود كه شاملوی جوان خامدستانه چاپ كرده بود.
شاملو شش سال پس از آن مجموعهی «آهنها و احساسها» را چاپ كرد. فرمانداری نظامی كتاب او را در چاپخانه بایگانی كرد و سپس سوزاند. انتشار «هوای تازه»، در سال ١٣٣٦، نام شاملو را بر سر زبانها انداخت. آشنایی او با «آیدا» در سال ١٣٤١ بود. دو سال پس از آن، این آشنایی به زناشویی انجامید. شاملو سپس كتابهای «آیدا در آینه»(١٣٤٣) و «آیدا، درخت و خنجر و خاطره»(١٣٤٤) را منتشر كرد. پژوهش و گردآوری «كتاب كوچه» را در سال ١٣٤٤ آغاز كرد. تاكنون از این فرهنگنامه، كه كار بر روی آن تا واپسین روزهای زندگی او ادامه داشت، ٩ جلد منتشر شده است. شاملو در سال ١٣٥٥ پیشنهاد دانشگاه كلمبیای آمریكا را برای كمك به گردآوری «كتاب كوچه» نپذیرفت.
«ابراهیم در آتش» را در سال ١٣٥٢ منتشر كرد، «ترانههای كوچك غربت» را در ١٣٥٩، «در آستانه» را در ١٣٧٦ و «حدیت بیقراری ماهان» را در سال ١٣٧٩.
در سال ١٣٧٦ پای راست شاملو را از آنرو كه بیماری دیابت او چارهناپذیر بود، از زانو بریدند و ٣ سال بعد، پس از سپری كردن سالهایی از درد و بیماری، در شامگاه یكشنبه دوم امرداد ١٣٧٩ چشم از جهان فروبست.
محمود دولتآبادی دربارهی خاموشی شاملو میگوید: «پگاه بود كه بازمیگشتیم از دهكده. به همراهانم گفتم: بار دیگر سپیدهدم را دیدم از انتهای شب. او را دیده بودم: زیبا و پاكیزه، پوشیده در لباس پاكیزه با دكمههای بستهشدهی آن كت چهارخانه. به پشت خوابیده و رو به آسمان. با فرشتهای در كنارش: آیدا. تا ما برسیم، آیدا، همسرش، تن او را شستشو داده بود. لباس تازه تنش كرده بود و موهای سرش را شانه زده بود و در سكوت خود انگار میگفت: خب، این هم احمد!»