شهر بُرازجان یکی از پایگاههای مهم تمدن هخامنشی به شمار میآید که امروزه برجای مانده های سه کاخ از این تمدن باشکوه در این شهر خودنمایی میکند. با این همه این یادگارهای هخامنشی از وضعیت حفاظتی خوبی برخوردار نبوده و یکی از آنها در بدترین شرایط نگهداری و حفاظتی به سر میبرد.
به گزارش اَمرداد، بَختش همچون نامش سیاه است، سیاهتر از هر سیاهی! تیرگی همهی وجودش را فرا گرفته است. روزگار شکوه و بالندگیاَش را به یاد میآورد. همان روزگاری را که نقش یک پایگاه بزرگ و نیرومند بر سر راه ارتباطی و بازرگانی شهر راز (شیراز) و دریای پارس را بازی میکرد. همان روزگاری را که بزرگان و لشگریان، شهرها و کشورهای گوناگون در پیرامونش به داد و سِتد سرگرم بودند. اما … اما چرخ گردون روزگار خوب نچرخید و بَختش برگشت و رو سیاه شد! از آن همه شکوه و بزرگی تنها جز تَلی از خاک چیزی برایش نمانده است. این سوگنامهی(:تراژدی) امروز کاخ هخامنشی «سنگ سیاه» است. یادگاری که در میان باغ و زمینهای کشاورزی رها شده و آثار سنگی برجای مانده از آن، گرفتار نابخردیِ فرومایگان پَستی شده که یا آنها را شکسته و یا به تاراج بردهاند. در واقع از کاخ «سنگ سیاه» چیز ویژهای برجای نمانده است. و همین برجای ماندهها هم در زیر باد و آفتاب سوزان جنوب و بارانهای سیلآسای منطقه در زمستان، هزاران بار جان میدهند تا من و تو تنها بینندهی ویرانی آنها باشیم! حتا کاوشگر این کاخ در سالهای دور نیز، دل پر درد و رنجی از وضعیت این اثر دارد و بارها با خود اندیشیده است که ای کاش هرگز و هرگز، این آثار را از زیر زمین بیرون نمی آوردم!
احسان یغمایی، باستان شناس و کاوشگر کاخ سنگ سیاه، این یادمان را در سال 1356 خورشیدی از زیر خاک بیرون کشیده است و پس از آن بارها در درازای این سالها از آن بازدید کرده و هر بار خون دل خورده و رنج کشیده است. یغمایی در یادداشتی در دو فصلنامه باستان پژوهی، چاپ شده در آبان ماه 1393 با گلایههای فراوان از وضعیت نگهداری و حفاظتی آن میگوید و سالهای دور را که در این جا کاوش کرده است، به یاد میآورد : … من و معماریانِ راننده، شب شیراز خوابیدیم و ساعت 2 یا 3 نیمروز، روز بعد رسیدیم بُرازجان. روستایی که میخواست شهرکی بشود و راهی دراز پیش رو داشت. توی بالاخانهی نوساختِ تنها قهوه خانه – گاراژ شهر جاگیر شدیم(:اتراق کردن). پَسین(:عصر) رفتیم سر محوطه، آن سوی دالَکی. اما نمیشد با لندرور از دالکی گذشت. دالکی رودخانهای خروشان بود، پر آب و شتابان، نه همانند امروز ساکن، کم آب و مرده. بومیها گفتند یک کسی هست به نام شیردل، نخل کار است، ماهیگیر است و یک گاری دارد که مردم را به آن سوی رودخانه میبرد، بامداد(:صبح) بیایید تا شما را هم ببرد … از ده کارگر گرفتیم، پیر و جوان کار را آغاز کردیم. پَسینها شیردل مرا برمیگرداند. معماریان چشم به راهم بود. گاه زود و گاه دیر… ابراهیم حیدری تنها کارگری بود که موتور داشت، برخی زمانها، پسین یا هنگام ناهار با ابراهیم برای بررسی میرفتم. گاهی او میراند و گاهی من با ناشیگری … از آن زمان سالها میگذرد و پس از چند دهه باز یغمایی به سنگ سیاه میآید، ولی این بار : … روی دالکی پل زده بودند، ولی خود رودخانه حالی نداشت، آرام و بیرمق، بی آن شتابانی همیشگی. زمانی که رسیدم «سنگ سیاه»، به راننده گفتم، اشتباهی آمدیم، این که یک زمین شخم زده است، گفت : نه! سنگاش اون گوشه ریخته. نگاه کردم دیدم همهی سنگهای درگاه، پایه ستونها، هر چی توی کاوش درآورده بودیم مانند یک کپه زباله یه گوشه ریخته، سنگهای آستانه که با پای برهنه از روی آنها رد میشدیم تا مبادا گزندی ببینند، واژگون و خط افتاده روی هم اَنباشته شده بودند. «سنگ سیاه» زیر و رو شده بود، گویی بمب انداختهاند. باور نمیکردم، نفس بُر شده بودم. بغض گلویم را گرفته بود، نه میتوانستم سخن بگویم، نه گریه کنم، نه حتا بیاندیشم … سرم گیج میرفت، داشتم میافتادم که راننده دستم را گرفت و نشاند روی یک سنگ، گفت : چه اندازه دستت سرده، زرد شدی، رنگت پریده، به هیچ روی حالم خوش نبود، از درون خودرو آب آورد، کمی نوشیدم، ولی هر چه به دور و برم نگاه میکردم حالم بدتر میشد … نیم ساعتی نگذشته بود که یک وانت آمد روی ویرانههای کاخ. دیگر چه اهمیتی داشت، اگر روی سنگهای آستانه هم میایستاد مهم نبود، سنگ سیاه مرده بود، مرده را هرجا چال کنند دیگر برایش چه اهمیتی دارد؟ توی بهترین جای بهشت زهرا یا چاه دستشویی … شب یاد «سنگ سیاه» افتادم. چاه آب، خشت زدن، چه اندازه زحمت کشیدیم، چه عرقی از سر و رویمان میریخت، زیر نور خورشیدی که بیامان میتابید، نقشهبرداری کردیم، چه بدبختیها کشیدیم. برای هیچ، هیچ، هیچ چیز … ساعت ده یازده بامداد با شیر دل راه افتادیم که بیاییم برازجان. کمی حالم بهتر شده بود و مانند مرگ یک گرامی، مانند مرگ پدر و مادرم، مرگ «سنگ سیاه» را هم پذیرفته بودم. توی راه شیردل گفت: میخواهی برویم سنگ سیاه یا بردک سیاه؟ گفتم : نه! اینها مانند یک دوست، یک زن، یا یک دلبر خیانتکار هستند، دلم نمیخواهد چشمم به آنها بیفتد … سال 1388 پیشنهاد شد که محوطههای باستانی محمدآباد را تعیین حریم کنم و نیز سنگ سیاه را. نمیدانستم در یک زمین شخم زده چه چیزی را، چه حریم و مرزی را باید تعیین و شناسایی کنم؟! این مسخرهترین کاری بود که در کارنامهی باستانشناسی خود ثبت کردم. امروز هفت هشت سالی از آن زمان میگذرد، گمان نمیکنم دیگر چیزی از این کاخ، حتا یک شکسته سنگ مانده باشد، تنها خستگی آن در تن ما مانده، از آن اسبِ مردنی که به دشواری از دالکی رد میشد تا من. سخت خسته و آزرده دلم، یک ریزه حوصله ندارم که این نوشته را دوباره بخوانم، … برای من چه اهمیتی دارد؟ آن چه برای من اهمیت داشت مرده است،… مرده، مانند خود من.
در واقع این بلایی است که در سالهای پس از کاوش بر سر کاخ «سنگ سیاه» آمده است و غم نامهی کاخ هخامنشی را رقم زده است. سنگ سیاه واپسین نفسهایش را میکشد، نگذاریم بمیرد.
به گزارش اَمرداد، آن چه دربارهی کاخهای هخامنشی برازجان میتوان از آن نام برد از سرچشمههای(:منابع) سنگ نبشتههای پارسه (تخت جمشید) است که در آن از شهری به نام «تَموکن» در نزدیکی دریای پارس بوده و هزاران کارگر از کشورهای گوناگون برای ساخت آن به این شهر آورده میشوند. آن چه از درون سنگ نبشتهها بر میآید، نشان از یک مجموعهی بزرگ در این منطقه بوده است که تا کنون سه مجموعه از آن کشف شده است و بیگمان محوطههای دیگری نیز وجود دارد که نیازمند بررسیهای علمیتر و مطالعات بیشماری است. در همین زمینه، نصرالله ابراهیمی، باستان شناس بوشهری به اَمرداد گفت: « سبک ساختار مِهرازی(:معماری) و فضایی هر سه کاخ دشتستان نشان میدهد که آنها وابسته به دورهی اول هخامنشی است. ولی در دورههای پس از آن نیز مورد بهره یا توسعه داده شده است. این گمانهها(:فرضیات) نیاز به مطالعات و دادههای بیشتری است که به تحلیل و نتیجهای فراگیر(:جامع) دست یابیم».
کاخ هخامنشی «سنگ سیاه» در تاریخ 10 مهرماه 1380 با شمارهی 4043 به ثبت ملی رسیده است و در 12 کیلومتری برازجان در روستای جَتوط، بخش سعد آباد جای گرفته است.
آثار 2500 ساله ای که نفس های آخر را می کشد
سنگ ها و پایه ستون های هخامنشی که شکسته و تکه تکه شده و بر روی زمین ریخته و رها شده است
محوطه هخامنشی را شخم زده اند
فرتور از سیاوش آریا اسنت
1919