آتور پاتکان- الا ای سرزمین آذررخشان
سر پایندهی ایران
که آتش را نگهبان بودهای در پهنهی دوران
تو از نوری- تو از دوری – زپشت پیر تاریخی
تو مهد پاک زرتشتی
همان یزدانشناس بخردی پرور
که نیکی را فروغ بیزوال ایزدی داند.
آتور پاتکان-
هنوز از لابلای و تار و پود رفتههای دور میبینم
زشهر شیز و آن آتشگه آذرگشسبت نور میتابد
و بر دیوارهایش نقشهای بوالعجب ز افلاکیان و خاکیان برجاست.
تو آن نجد سرافرازی
به دامانت سهند سربلند و قلهی آتشفشان داری
دژ ضحاک و ساسان و فن اسپ وقلعهها از باستان داری
به روز نام و ننگت هم
تو از هرمزد فرخها و فرخزاد رستمها نشان داری.
آتور پاتکان –
تو ماد با فر و جاهی
تمام مردمانت آریایی زاده و آزاده اندیشاند
و درگستردهی تاریخ
زبانشان آذری وان گویشی از پهلوی بوده است.
اگر چه بر دل و جانت – جفا از ناکسان رفته
و زخم خنجر ترک و تتارت سینه بدریده
ولی این ترجمانی ناروا باشد – جفا باشد
زبان آذری را ترک نامیدن
که ایران زاده هرگز جز که ایرانی نخواهد بود.
آتورپاتکان –
تو خاک شمس تبریزی
همان خاکی که آن پیر عجایب خلقت خورشیدوش
در دامنش رویید
همان رندی که خشتش زیر سر بودی و
پا بر تارک هفت آسمان سودی.
غریب عالم معنا –
که مولانا- فقیه کهنهاندیش شکیبا را
چو توفانی زبن برکند و در رقص و خروش آورد.
آتور پاتکان –
تو درگسترده ی دوران –
به هر شهر و به هر کویی
بلا گردان ایرانی.
چه گویم من ز تبریزت
از آن سالار خیز آن خاک زر خیزت
به یاد آرم از آن جنبش –
از آن هنگامهی خونین
از آن مردان جان برکف
چو ستار و چو باقر یا خیابانی
و یا زان سیل گمنامان
که خون پاکشان شد خون بهای راه انسانی!
زآذر ماه یاد آرم _ من از آن آذر سوزان
که چون بیگانهی رسوا – چو دزدی نابکار آمد
سر آزادهات از پیکر میهن جدا سازد
در آن غوغای جانبازی – چه توفانها به پا کردی
تو با بیگانگان و دشمنان خانگی دیدم چه ها کردی
کنون ای مهد جانبازان
آتورپاتکان – سرایران
مبادا بینمت تا یک نفس از پای بنشینی
که دشمن در کمین است و
فریبی تازه میجوید
چنان روباه مکاری
به راهی تازه میپوید
جوانبخت کهنسالم –
ترا در پهنهی گیتی – هماره زنده میخواهم
و تا هستی نفس دارد
فلات پاک ایران را
خوش و پاینده میخواهم
هما ارژنگی، به انگیزهی بیستویکم آذرماه 1325 روز نجات آذربایجان
هفتم آذر ماه هزاروسیصدوهشتاد و شش تهران
یک پاسخ
درود خداوندگار بر هموطنان زرتشتی عزیزمان