رمان تاریخی «بابک، شهریار ایرانزمین» نوشتهی التفات عبدیزاده، از سوی نشر هَزار کرمان، در 320 رویه، چاپ و روانهی بازار کتاب شد.
این کتاب در قالب رمانی تاریخی به بازگفت زندگی و نبردهای بابک خرمدین میپردازد.
نماز خونین، در کاخ هارونف کُشتی و شمشیر، شکوفههای عشق، نخستین خیزش، جشن گواهگیران، مرگ جاویدان، نبردی دیگر، لشکرکشی محمدبن حُمید طوسی، جشن سده، جنگ با محمد طوسی، تصمیم المعتصم بالله، افشین و فرمانروایی بر جبال، دژ بذ ستاد فرماندهی خرمدینان، نبرد ابوسعید، نخستین نبرد افشین، دومین نبرد افشین، کشتار ناجوانمردانه، آخرین نبرد و بابک در سامرا از سرفصلهای این رمان تاریخی است.
در کتاب «بابک، شهریار ایرانزمین» قهرمان رمان، «بابک خرمدین» اینگونه معرفی شده است: «بابک خرمدین (174-216 خورشیدی)، از سرداران جنبش خودسروری (استقلال) ایران است. جنبش خرمدینان در زمان خلافت عباسیان و در واکنش به ستم و اشرافیگری فاسد دربار مامون، درفش خیزش آزادیخواهانهی ایرانیان را در برافراشته بود…
دربارهی نویسنده: التفات عبدیزاده در سال 1338 در اردبیل زاده شد. او دوران تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در زادگاه به پایان رساند و دوره کارشناسی رشتهی ادبیات فارسی را در دانشگاه تبریز گذراند.
«بررسی فرازهایی از تاریخ ایران باستان»، «خط پهلوی یا هام دبیره» از آثار چاپ شدهی وی است. همچنین «دستور بنیادی زبان پهلوی» و «هزارویک واژه از پهلوی پازند» از دیگر آثار اوست که در دست حروفچینی است.
التفات عبدیزاده این روزها سرگرم نگارش کتاب «یک ستون از بیستون» (بازخوانی ستون اول سنگنبشتهی داریوش بزرگ در کوه بیستون) است.
بریدههایی از رمان تاریخی بابک، شهریار ایرانزمین
«دیوارها و کنگرههای خاموش کاخ تیسفون، پریشانتر از هر زمان دیگر، شهر پر رمز و راز بغداد را به تماشا ایستاده بود؛ کاخی که سالیان سال شاهان ساسانی در آن بر اریکه مینشستند و بر ایران بزرگ فرمان میراندند. شاهان و دانایان در آن به گفتوشنود بودند؛ پناهگاه دانشمندان و دانشپژوهان، سرداران و جنگاوران، هنرمندان و زیبارویان بود. این کاخ چپاولشده، این گلستان خزانزده و این بزرگوار به خاک نشسته، اکنون ساکت و خاموش به خانهی ارواح شباهت داشت و با از دسترفتن گنجینههایش، بر چهرهی شرمگین اتاقها و تالارهایش عنکبوت تار تنیده بود؛ نقاب پریشانی که رنگ فنا دارد. در تیسفون نه از زنجیر داد انوشیروانی اثری مانده بود و نه تخت طاقدیس خسروپرویزش در برابر شمعهای کافوری با زیبایی خیرهکننده میدرخشید. تیسفون ایستاده مرده بود …» (در کاخ هارون).
……………………………………………………..
«ایدواد بابک را ترک کرد و بیدرنگ خود را به جایگاه المعتصم رساند و داخل شد.
– امیرالمومنین به سلامت! دستور اجرا شد؛ بابک را دیدم.
– او را چگونه یافتی؟
– به خیالم، او هنوز هم خود را سپهسالار و فرمانروا میداند. نه ملالی از شکست و نه ترسی از اسارت ندارد.
– عجیب مردی است، این زندیق! ای کاش گردن به اسلام مینهاد و بیعت میکرد! افشین هرچه در توان داشت مایه گذاشت و نتیجه نگرفت. آیا با او سخنی گفتی؟
ابیدواد آنچه را که با بابک گفته بود با آب و تاب، بازگو کرد.
خلیفه از جای خود برخاست و متفکرانه در اتاق قدم میزد و ابیدواد نیز به دنبال او بود. پس از چندی که طاقتش طاق شده و عنان صبر از کف داده بود، برگشت و گفت:
– ای ابیدواد! آماده شو تا باز به میطره رویم. خیلی دلم میخواهد این شیطان مغرور ایرانی را ببینم …» (بابک در سامرا)
یک پاسخ
عالی بود معرفی ممنون از امرداد و خانم جمشیدنژاد