پیر سپیدپوشمان است. سپید میپوشد، سپید بر سر میگذارد، لبخند میزند و اوستا میخواند. نگاهش مهربان است و با لبخندی که همیشه بر لب دارد، مهربانتر از مهربان است و جالب این که نام شناسنامهایاش هم «مهربان» است. همیشه دلم میخواست راز اینهمه شیرینی را بدانم، راز دلنشینی صدایش و آرامش وجودش را. دوستداشتنی؛ با چهرهای روحانی و نورانی؛ همراه با فروزههای تابناکی که پیرامون خود میپراکند ودانایی و تواناییای که در رساندن پیامهای پیامبرمان اشوزرتشت دارد؛ بیشتر مورد مهر و توجه همگان قرارگرفته است. سخن از موبد مهربان فیروزگری است که آوای دلنشینش آرامشبخش روح و روان، و بانگ اوستایش بیدارکننده دل و جان است. موبد فیروزگری مانند همیشه با روی خوش و لبخند شیرینش به دفتر امرداد آمد. با او به گفتوگو نشستیم و هر آنچه گفتنی است دربارهی وی از زبان خودش نوشتیم.
نخستین روز دی ماه 1314 خورشیدی در یزد زاده شدم. در آن زمان ایران گرفتاریهای بسیاری داشت. ما در آن سختیها بزرگ شدیم. جنگ جهانی دوم بود. انگلیسیها و روسها آمده بودند و به ایران چشم داشتند. همهجا کمبود بود. اجناس را کوپنی کرده بودند. برای گرفتن کوپن باید شناسنامه میداشتیم. پیش از آن رواج نداشت. البته از سال 1300 شناسنامه صادر میکردند، اما کسی به دنبالش نمیرفت. چون نیازی به شناسنامه نداشتند.
من شب چله، در یزد، در محلهی دستوران، بهدنیا آمدم. اتاق زایمان مادرم، اتاق تاریک و دور افتادهای بوده؛ حتا گرمای آتش هم نداشت. نهایتش این که خاکستر گرم را میگذاشتند. چون از خانوادهی موبدان بودیم، برای ما پاکی و پاکیزگی اهمیت بسیاری داشت از همین رو اتاق زایمان میبایست دور از (آلودگی) محیط پاک باشد. یادم نمیرود آن سالی که خواهرم شیرین، چهار سال کوچکتر از من، نیمه زمستان بهدنیا آمد. هوا خیلی سرد بود. روز چهلم بهدنیا آمدنش، مادرم و شیرین را زیر راهپلهای که داشتیم، حمام کردند و توانستند وارد محیط گرمتر خانه بشوند.
اینچنین زایمانها دقیق ثبت نمیشد، و با اجباری شدن خدمت نظام وظیفه سعی میشده شناسنامه پسران را هر چه دیرتر بگیرند. گفته شده شناسنامه من را دو سال دیرتر گرفتهاند. اگر چنین باشد من زادهی 1312 خورشیدی هستم. هم اکنون، همکاری دارم که میگوید او شش سال بعد از زایش برادر درگذشتهاش زاده شد و او را با همان نام و شناسنامه بزرگ کردهاند. تقریبا هم سن و سال من است. زنده باشد. آنزمان برای نامنویسی دبستان، بخصوص دبستان دینیاری، نیز سختگیری نمیشد. با توجه به رشد و هوشمندی نونهالان پذیرفته میشدند. روستاییان و پیشهوران که به سن و سال مدرسه رفتن بچههایشان اهمیت نمیدادند. کلاس اول دبستان را با 4 یا 5 روستایی 15 سال به بالا گذراندم. با کولهپشتی نهارشان پیاده آمد و رفت داشتند. به مرور زمان روستا های ایران نیز مجهز به دبستان شدند و آموزش ابتدایی اجباری شد.
خانهپدری را به یاد میآورید؟
تا چند سالی که خواهر بزرگترم زنده بود، با هم از تهران به خانهی پدری سر میزدیم. چراغش را روشن و اوستایی در آنجا خوانده میشد. با درگذشت خواهرم لعل، چند سالی همینطور افتاده بود. بچههای برادرم در هند بودند و بقیه هم پراکنده بودیم. انحصار وراثت هم نشده بود و گرفتاری داشت. خانه را به همسایهمان (یک مزرعهکلانتری بود) فروختیم. ایشان آنجا را به خیراندیشانی فروخته تا تبدیل به باشگاه گردد.
به هر حال، این را میگفتم که برای گرفتن شناسنامه باید سرپرست خانواده اقدام میکرد. پدرم و شوهرخالهام هر دو در هند بودند و کسب درآمد میکردند. هر کدام سالی یکبار سیصد تا چهارصد تومان برای خرجی خانواده پنج نفریشان میفرستادند. دوری پدرم سبب شد که دایی اردشیرم (که پدربزرگ دکتر خورشیدیان است) برای خودش و زن و بچههایش و همچنین دو خواهرش، گوهر که مادر من و برادرانم موبدان سهراب و فریدون شهزادی و دو خواهرانم بود، و خالهام سلطان که مادر موبدان رستم و گشتاسب و موبد بهرام شهزادی و دو خواهرش شناسنامه با نام خانوادگی خودش” شهزادی” بگیرد.
شما چرا نامخانوادگی فیروزگری را برگزیدند؟
این را هم بگویم که من فرزند یازدهم خانواده هستم. دوازده فرزند بودیم که تنها پنج نفرمان بزرگ شدیم. بچههای دیگر درگذشتند. از آن پنج فرزند، من و خواهرم شیرین ماندهایم. چون آخرین فرزند پسر خانواده بودم باید اسم و میراث پدر را نگه میداشتم. با این که از اول اسم شناسنامهایم «مهربان شهزادی» بوده، پدرم که از هند آمد برای من نام خانوادگی خودش «فیروزگری» را انتخاب کرد.
آیا برای موبدی به هند رفتید؟
بله. دوازده ساله بودم و چهارم ابتدایی را تمام کرده بودم که پدرم از هند آمد تا من را به آنجا، به منظور کسب دانش دینی ببَرد. آن موقع موبد شهزادی و موبد آذرگشسب، پس از فارغ التحصیلی از موسسه «کاما آتورنان» از هند برگشته بودند و کلی معروف شده بودند. هر دو آنها با پذیرش قبلی به کوشش انجمن های تهران و بمبئی و پس از گذراندن دوره های زبان و حتی نوزوت شدن به آنجا رفتند.
شش ماه در ایران انگلیسی خوانده بودم؛ شش ماه هم در هند زبان انگلیسی و گجراتی را یاد گرفتم. در شهر دور افتادهای بودم که برادرم در آنجا زندگی میکرد. روزی پدرم از شهر بمبئی آمد که من را برای پذیرش در کاما آتورنان ببرد. پدرم با آنها صحبت کرد. البته آنها استقبال میکردند. اما پس از گفتوگو به این نتیجه رسیدند که من بهآن اندازهای که درسها را بفهمم، به زبان گجراتی مسلط نیستم. در آنجا تا سال چهارم دبستان، تدریس به زبان گجراتی بود. تنها پیشنهادی که میتوانستند بدهند این بود که من از کلاس اول شروع کنم. پدرم راضی نشد. با عصبانیت گفت که پسرم چهار- پنج کلاس خوانده و زمانش هدر میرود، اصرار فایده نداشت. وقتی بیرون میآمدیم مدیر موسسه گفت: چرا عصبانی میشوی؟ ببر زیر دست خودت موبدش کن؛ چه فرقی میکند؟ پدرم، که چندان هم از رفتار بهدینان با موبدان دل خوشی نداشت، به من اشاره کرد و گفت: من نمیخواهم او موبدی صرفا اوستا خوان بشود.
حقیقتش آن است که در آن زمان فرهنگها در حال دگرگونی بودند. از یک طرف جنگ جهانی تمام شده بود و آموزشهای آکادمیک و درسی به سرعت پیشرفت کرده بود؛ از سوی دیگر شوروی سربرآورده بود و تبلیغات کمونیستی میکردند. ایران هم نخستین پایگاهشان بود و حزب توده در اینجا فعالیت میکرد؛ علیه دین و مذهب هم بودند. بابیها و بهاییها هم چنان رخنه کرده بودند که آن دین و دینداری که من تا سن دوازده سالگی در یزد دیده بودم، داشت، به مرور سست میشد و از هم میپاشید. موبدزادهها علاقهای نشان نمیدادند که شغل پدری را ادامه بدهند. هر کسی بهدنبال شغل مورد علاقهاش میرفت. آن روحانیتی که رایج بود، داشت از بین میرفت.
خود شما دوست داشتید موبد بشوید؟ یا موبد شدنتان پیروی از سنت بود؟
بله. دنبالهرو پدر و برادرهایم بودم. برادرها موبد شده بودند. در ضمن، وسوسه و ذوق و آرمانِ هم تراز شدن با موبدان دانشمند شهزادی و آذرگشسپ در سرم پیچیده بود. اما افسوس که برای من سرگذشتم از آن روزی که در موسسه کاما پذیرفته نشدم، دگرگون گشت.
آنجا جایی بود که در نهایت آرامش و بهترین امکانات و بدون پرداخت هزینه ای میتوانستم به آرزوهایم برسم، حتا به پدر و مادرها هم پول میدادند که موبدزادگان را به آنجا ببرند تا درس دینی بخوانند. سطح تحصیلات آنجا بالا بود. فقط هم آموزش دینی نبود. بهترین آموزشوپرورش رایج کشوری را داشت. اخیراً دو موبد داریم که در شعبهای از همان موسسه تحصیل کردهاند. هر دو بچههای داریوش موبد خدامراد یزشنی هستند. تا دیپلم در آنجا بودهاند. اما در ادامه و کمکهای جانبی مدرسه آتورنان به کسب درجات لیسانس و فوق آن نیز دست یافتهاند.
در آنجا موبد میشوند؟
بله؛ موبد میشوند. تنها تعهدی که در برابر این همه امکانات میدهند این که دو سال بهصورت افتخاری در آتشکده کار کنند تا ضمن کار، آموزش انجام مراسم را هم ببینند. هم زمان میتوانند تحصیلات دانشگاهی انجام دهند. یعنی کار در آتشکده تمام وقت نبوده بلکه شیفتی است.
خلاصه. نیمروز همان روز سرنوشت سازم، یعنی در راه برگشت از موسسه کانگا در رستورانی، ضمن ناهار خوردن، پدرم رفت پیش صاحب مغازه که زرتشتی بود و او را میشناخت. طولی نکشید که او برگشت و به من گفت که از فردا بیا اینجا کار کن. من هم از همان فردا در آنجا کارم آغاز شد. هفت روز هفته، از بامداد تا شب کار میکردم و شبها هم میرفتم درِ مهر محل کار پدرم که طبقه بالایش سالنی تاریک و بدون پنجره معروف به «اتاقِ دوزخ» که در آن دوازده- سیزده تختخواب داشت، و هر موبدی یا موبدزادهای که از ایران میآمد میتوانست در آنجا بخوابد، شب را به صبح میرساندم.
خورد و خوراک آن رستوران عالی بود و برایم، «بچه گانه»، خوش میگذشت. کارگرها هم تحویلم میگرفتند؛ چون همکیش اربابشان بودم. سختیهای مدرسه و درس هم که نداشتم. یک بچهی دوازده سالهی بازیگوش بیشتر از این چه میخواست؟ پدرم نیز نقشه میکشید که پس از کسب تجربه و ریزهکاریهای رستورانداری مرا شریک و یا مدیر یکی از رستوراندارهای ایرانی آشنایش کند.
یک سالونیم تمام، به دانسان، کار کردم. مانده بودم فردی بیسواد و در دایرهای که دور تا دور کارگران فقیر و بیفرهنگ و سرراهی بودند میچرخیدم.
یکسال و نیمی که در آنجا بودید توانستید پول بهدست بیاورید؟
نه. آنروزها برای کارگرهای به ستوه آمده از فقر برای غذای رستوران و اندک انعامی که از مشتریان دریافت میکردند بسیار راضی بودند و غنیمت میشمردند. گارسونها بدون حقوق اما انعام میگرفتند. من بیشتر پای صندوق بودم. (البته آن زمان در ایران هم کارکرهای خانگی، از سنین کودکی، صرفا برای تغذیه و دیگر مایحتاج اولیه زیستن کلیه کارهای خانگی را بعهده داشتند. حق وحقوقی در کار نبود).
برادرم موبد سهراب هم که گرفتاری زندگی خودش را داشت. با اینکه موبد بود؛ از شهر کوچک و دور افتادهای زن گرفته بود و در رستوران پدر همسرش کار میکرد. اما بعد از گذشت یکسالونیم از سرگردانی من بیشتر تاب نیاورد و بدنبال من آمد تا مرا برای مدرسه رفتن به شهر خودش «ناسیک» ببرد. یادم هست همان روز همراه پدرم برای خداحافظی رفتم خانهی صاحب رستوران. مقداری پول خورد تُوجیبی به من داد. لطفی بود که بمن و بدلیل دوستیاش با پدرم کرد.
و من، بعد از یکسالونیم سرگردانی به مدرسه رفتم و از کلاس چهارم شروع کردم. در آنجا میشد دو کلاس را در یک سال بخوانی. یکی دو سالی اینطور گذراندم. در هجده سالگی دیپلم گرفتم. از درس دینی خواندن، خبری نبود.
در چه سالی بود دیپلم گرفتید و ادامه تحصیل دادید؟
سال 1953 میلادی دیپلم گرفتم. بعد، پنج سال هم در دانشگاه درس خواندم. در آنجا طی سال اول دانشگاه هم رشتهی ادبیات میشد درس خواند و هم علوم، که در مجموع علوم انسانی و ریاضیات نام داشت.
من علوم را انتخاب کردم. به یاد دارم که مادرم همیشه میگفت: این پسرم دکتر میشود. این حرف برای من جا افتاده بود. هر کس میپرسید میخواهی چهکاره بشوی؟ میگفتم: دکتر. تا کلاس اول دانشگاه، هدفم پزشکی بود. اما در آنجا دیدم که رشتهی پزشکی درس تشریح و آناتومی دارد و تمایلی به انجام آن ندارم. در عوض از همان دروان مدرسه، ریاضیاتم خوب بود. سال دوم دانشگاه باید رشتهمان را انتخاب میکردیم. انتخاب من «ریاضیات» بود که شامل فیزیک و شیمی و هر سه در بالاترین سطوح علمی و ریاضی آنزمان بود. هدف نهاییام مهندسی الکترونیک بود. در دانشکده فنی معروف «سن زِوی یرز»، وابسته به دانشگاه بمبئی، پذیرفته شدم.
آن موقع الکترونیک تا این حد پیشرفته نبود. لیسانس الکترونیک و رادیو با هم بود. تازه تلویزیون سیاه و سفید آمده بود. در دو سال اول واحدهای برق و الکترونیک، رادیو و تلویزیون و صوت و الکترونیک صنعتی داشتیم. برای دوره سال سوم میبایستی از بین آنها یکی را تخصصی انتخاب میکردیم. من الکترونیک صنعتی بر گزیدم.
از ادامه تحصیل و تشکیل خانواده بگویید
در سال1337خورشیدی لیسانسم را در رشتهی الکترونیک صنعتی گرفتم. ادامه تحصیل برایم میسر نبود.
جذب نیروگاه اتمی هند شدم. یکایک فارغالتحصیلان آن دوره را به مصاحبه دعوت کرده بودند. من هم رفتم، بدون اینکه از ملیت من سوالی یا موانعی بتراشند. شاید هم قبول میشدم. اما پیش از آن که جواب آنها را بگیرم جذب شرکت پارسی شدم که در زمینهی ابزار دقیق صنعتی فعالیت میکرد، یعنی اتوماسیون کارخانجات. پس از شش ماهی پست معاونت بخش خدمات فنی آن شرکت را کسب نمودم. ده سال تمام با آن شرکت بودم که طی آن در شعبههای متعددش هر چند سالی، بعنوان رییس شعبه و یا مدیر بخش خدمات فنی کار میکردم.
دفتر کارم، در بمبئی، نزدیک آتشکدهی اقامت پدرم و همچنین مکان انجمن زرتشتیان بمبئی بود. خارج از ساعات کاری در سازمان جوانان زرتشتی، وابسته به آن انجمن، نیز فعالیت داشتم.
در دانشگاه با دختری زرتشتی و نسل سوم ایرانی آشنا شده بودم. تقریباً بعد از شش سال آشنایی نامزد شده بودیم. به محض این که کار گرفتم با هم ازدواج کردیم. خانهی کوچکی هم داشتیم. نُه ماه بعد پسرم بهرام بهدنیا آمد اما سه ماه بیشتر زنده نماند. سال بعد همسرم دوباره حامله شد. حدود هفت ماهگیاش به من ماموریت دادند تا مدیریت بخش خدمات فنی آن شرکت در شعبه دهلیشان را بعهده بگیرم.
همسرم را به مادرش سپردم و رفتم. هر بیست الی سی روزی برای گزارش کاری و یا دیگر ماموریتها به بمبئی میامدم و با هم میماندیم. بعد از تولد و هفت ماهگی پسر دومم فرخ، من به بمبئی آمدم و همسر و پسرم را با خودم به دهلی بُردم. از قطار، کولردار، که پیاده شدیم هوا خیلی گرم بود. بچهام هم مریض بود و داشت دندان درمیآورد. مادرش گرمازده شد. به خانه که رسیدیم غش کرد. او را به بیمارستان بردیم. همسرم پانزده روز در کما بود و همانجا درگذشت. وی را در دهلی به خاک سپردیم. همسایهها لطف کردند و دو ماهی کودک بیمارم را نگه داشتند تا زن برادرم از مسیر طولانی آمد و پسرم را با خودش بُرد. زن برادرم سه تا بچه داشت و زندگی سختی داشتند.
طی شش سال تنهایی همه بستگان میگفتند که بچه مادر میخواهد و این و آن دختر را برای من، 33 ساله، پیشنهاد میکردند. این بود که، اواخر سال 1346 خورشیدی با مهرانگیز مزدیسنی ازدواج کردم. از او هم یک پسر دارم، به نام مهرداد که آمریکاست. او و همسرش هر دو دکتر داروساز و در تهران داروخانه دارند.
فرخ 56 ساله، نیز، اکنون با همسر و دو فرزندش در شهر هوستن امریکا زندگی میکنند. پسرش بهرام، پزشک و همچنین به درجهی موبدی رسیده است. دخترش نیز در رشته پزشکی تحصیل میکند و اخیرا ازدواج نموده است.
اواخر سال 1347 با مهرانگیز از هند آمدیم که در ایران بمانیم. من در شرکت «آی. بی. ام» استخدام شدم. با حقوق ماهی1400 تومان در شرکت نفت هم پذیرفته شده بودم. اما شرکت امریکایی آی. بی. ام، که نزدیک خانهمان بود، با حقوق ماهیانه 1800 تومان استخدام شدم. دو سالونیم آنجا بودم. خیلی خدمت کردم به بانکها و موسسات مالی که با آنها کار میکردیم.
چون رشتهام الکترونیک صنعتی بود در بخش صنعتی شرکت امریکایی «هانیول»، با حقوق پنج هزار تومان، بعنوان مدیر بخش خدمات فنی، استخدام شدم.
آیا شغلتان با تکنولوژی روز در پیوند بود؟
کامپیوتر روز به روز پیشرفت میکرد. آنچه کمکم می کرد که پیشرفت کنم دانستن زبان انگلیسی بود. هم کارفرما از کارم استقبال میکرد و هم این که زمینهی پیشرفتم فراهم بود. در مقایسه با همکاران دیگرم یک قدم جلوتر بودم؛ هرچند آنها مدرنتر بودند.
از سوابق کاریام، در ایران، میگفتم. پس از دو سال خدمترسانی به صنایع مختلف سر تا سر ایران، از جمله پالایشگاه های نفتی ایران در جزیره لاوان و آبادان، که از دستگاههای شرکت هانیول استفاده میکردند جذب یکی از مشتریانش، کارخانه شیشهسازی «شیشه و گاز»، با سمت مدیر بخش برق و الکترونیک استخدام شدم.
بیست سال تمام هم در رشتهی اتوماسیون پزشکی، که آزمایشگاهها را با دستگاهای خودکار مجهز میکرد فعالیت کردم. قدیمها روشهای آزمایش پزشکی (بیوشیمی و هماتولوژی) به نحوه اتوماسیون نبود و با روشهای دستی انواع آزمایش خون انجام میدادند. نمایندگی معروفترین دستگاهای امریکایی را داشتند و استقبال از آنها زیاد میشد. سرتاسر مراکز پزشکی ایران را تجهیز کردیم. البته نمایندگی زیر نظر انگلیسیها بود. بعد از انقلاب، فرانسویها نظارت داشتند. این دستگاه به تمام شهرها که فروخته میشد باید نصب و آموزش داده میشد. در نتیجه، با همانند نحوهی کاریام در هندوستان، به شهر های مختلف هر دو کشور مسافرت کردهام. بگذرد از آن ماموریتهای متعدد به کشورهای خارجی که برای آموزش و یا سمینارها میرفتیم.
از سال 1371 خورشیدی به صنعت شیشه برگشتم و پروژههای نصب و راهاندازی دستگاههای اتوماسیون شش واحد از صنایع شیشهسازی، تازهتاسیس فوق مدرن آنروز ها، را در شهرهای تاکستان، مشهد و اصفهان به عهده داشتم. در سال 1378 بازنشستهی تامین اجتمایی شدم ولی تا 1395 کار میکردم.
از موبدی خودتان بگویید.
بعد از انقلاب با این که تمرکزمان روی کار بود، اما عِرق دینی و موبدی در من عمیقتر شده بود. موبدها، مثل موبد شهزادی و موبد آذرگشسب، همت کردند و برای جبران کمبود موبدان شاغل، موبدیارها را تربیت کردند. برای ما مشوقی بود که خیلی سریع پیشرفت کنیم و پیگیر باشیم. من تقریباً از 1358 خورشیدی اراده و تلاش در راه انجام وظیفه موبدیام را آغاز کردم.
از سال 1360 موبد فیروز آذرگشسب و موبد شهزادی کلاس درس آموزش موبدی گذاشتند. من و باجناقام، موبد هرمزدیار موبد نامدار خورشیدیان، نزد این موبدان اوستاخوانی را یاد گرفتیم. ازموبد هرمزدیار موبد اردشیر خورشیدیان (پدر دکتر خورشیدیان) هم مراسم یسناخوانی را یاد میگرفتیم.
کتابهای پورداوود و دیگر کتابهای مرجع به زبان انگلیسی را هم تا آنجا که میتوانستم، مطالعه میکردم. کارمند هم بودم و پروژههای صنعتی دوردست از تهران را نیز به عهده داشتم. من در سال 1365 نوزوت شدم.
کدام موبدها در یزد بودند؟
آنهایی را که من به یاد دارم و در راس کار بودند از فرزندان موبدان بزرگ، دلسوز و فداکار جامعه و دانشمندان دینی مانند دستوران تیرانداز و نامدار و خدایار و شهریار و… بودهاند که هر کدام به مخفیگاه آتش بزرگ یزد دسترسی داشتند و، به نوبت، از آن پاسداری میکردند . یکی موبد مهربان تیرانداز بود، که در میانسالی در گذشت. دختر اولش، مهرانگیز، همسر من شد ؛ موبد رستم ماونداد بود؛ برادران آذرگشسپ موبدان رستم و اردشیر و فیروز آذرگشسپ بودند. همچنین موبد رستم شهزادی دانشمند دینی بود و استادِ “پیر” فیروز فیروزبخت بود که کهنسالترین و ممتحن موبدزادگان نوزوت شونده بود. موبد هرمزدیار موبد اردشیر خورشیدیان هم که معلم دینی موبدزادگان بود.
از موبدان اوستاخوان اگر بگوییم، شاید بیش از بیست موبد، که نامهایشان در شجرهنامه گردآوری شدهی اینجانب میتوان یافت، طی سالهای تا 1326، که من در یزد بودم و شماری از آنها هنوز به تهران مهاجرت ننموده بودند، در محلهی دستوران به کار موبدی مشغول بودند.
پیش از شما چه کسی نوزوت شده بود؟
اولین نوزوتشونده بعد از انقلاب، اسفندیار خسرو موبد است که از شیراز بود، آنجا کارمند بانک و نگهبانی آتش «درمهر» شیراز را به عهده داشت. بعد از او روانشاد موبد بهرام هنگامی پدر موبد سهراب و منوچهر هنگامی بود. سپس برادرم روانشاد موبد فریدون شهزادی نوزوت شد و به فاصلهی پانزده روز بعد من در تاریخ 26 تیرماه 1366 خورشیدی نوزوت شدم.
دربارهی شالی که میاندازید توضیح بدهید.
این یک نشان سردوشی است، برای کسانی که در هند مراسم یسناخوانی را چندین بار، در حد مهارت، انجام میدهند. این سردوشی را موبد بزرگ میدهد. اولین شالم را از موبد کیخسرو دستور، موبدِ موبدان نوساری که به تازگی درگذشتند، گرفتم. شالهای دیگر پیشکش و هدیه بود. برای نمونه، از دستور فیروز کوتوال، موبد موبدان بمبئی، هدیه گرفتهام. ایشان زنده است. همچنین شالی را از روانشاد دستور پشوتن میرزا موبد موبدان اودواده، دریافت نمودهام.
تفاوت موبدی در ایران و هند چگونه است؟ چرا میگویند پارسیان متعصبند؟
فرهنگ هندویی که شدیدا نژادپرستانه و قشری است، طی سدهها، در آنها رخنه کرده است.
موبدزادگان تا چهارده سالگی، یعنی قبل از سن بلوغ، باید اوستاها را بلد باشند و نوزوت شوند تا هیچ «ناپاکی» نداشته باشند.
سدرهپوشی در هند چگونه است؟
هفت تا نُه سالگی سدرهپوش میشدند. همانطور که نوهی من، بهرام فیروزگری، که اکنون در آمریکاست و دکترایش را گرفته، در هند، پس از طی مراحل آموزش موبدی در هوستن امریکا و دو ماه، شامل چندین برشنوم (نُه شَوَه) نوزوتیاش را در چهارده سالگی در بمبئی گرفت.
در آنجا موبدی موروثی است؟
بله، همهجا موروثی است. شرایط یادگیری و امتحان قبولیشان نسبت به موبدیارها سختتر است چون بایستی اجرای مراسم یسناخوانی را نیز یاد بگیرند تا بتوانند مراسم مانند «واجیشت گهنبار» را انجام و در صورت دریافت مجوز از انجمن موبدان دیگر موبدزادگان را نوزوت کنند. موبدیارها فقط مراسم روزمرهی همکیشان را انجام میدهند.
مراسم موبدان هند با مراسم ما تفاوت دارد؟
به هر حال فرهنگ هندی به آنها تحمیل شده اما اصل اوستا، تقریباً یکی است. هر اوستایی مقدمهای دارد که به آن «دیباچه» میگویند. دیباچهها فرق دارد. اما اوستا یکی است. همهی اوستاها با «خشنوتره اهورهمزدا» آغاز میشود.
آیا آنها اوستا را از روی دیندبیره میخوانند؟
یسنا ومراسمهای سطح بالا را از دین دبیره میخوانند بقیه را به خط گجراتی.
نام هفتپشتتان را میدانید؟
در شجرهنامهی موبدان یزد تا هفت پشتم را یادداشت کردهام. چندتایی که اکنون یادم هست: پدرم خدامراد؛ موبد دینیار؛ موبد وفادار موبد خسرو. و مادرم هم گوهر موبد خداداد موبد رستم موبد اسفندیار است.
فلسفهی کلاهی که هنگام نوزوتی بر سر میگذارند چیست؟
بر سر شال (عمامه مانند) که موبدان بزرگ و دانشمند قدیم مان، طی مراسم رسمی، بر سر مینهادند. هر کدام از پوششهای مربوطه به نحوی سردوشی بوده و به تزیینات بعداً اضافه میشدهاست. افراد به مناسبت نوزوت شدن موبدزادهای یادگاری میگذاشته، یا سکهای میداده تا به این شکل تزیین شده کنونی درآمده است و اما وسط سینی که نوزوت شده قبلی (ورس دار) بر سر حمل میکند، ساخته کله قندی شکل با استفاده از شاخههای درخت انار یا گز بوده که با موی دُم گاو پیچیده میشد. بدین وسیله آفرینش گیاهان و جانوران ستوده میشوند.
مجموعه زیور آلات نوزوتی، از دیر زمان، در امانت صنوقدار انجمن موبدان بوده است.
انجمن موبدان یزد که تعطیل شد اینها را به موبد رستم نامدار آذرگشسب (برادر بزرگ اردشیر و فیروز آذرگشسب) تحویل دادند. انجمن موبدان تهران که تشکیل شد به آنجا انتقال دادند. آنها تحویل گرفتند و ریزبرداری کردند و اکنون برای مراسم نوزوتی استفاده میکنند.
یسناخوانی را فقط شما میدانید
نه. یسناخوانی را چند سالی است که تحویل موبدان جوانتر دادهام. همانطور که روانشاد موبد هرمزدیار موبد اردشیر خورشیدیان، که آنرا در تهران باز نهاده بود، به من و موبد اردشیر فروهر، شوهر خواهرم که به انگلیس مهاجرت نموده است. من دیگر نمیتوانم. وز وز گوشهایم اذیت میکند و صدایم درنمیآید. یزشنگران (سرایش گران یسنا) که الآن داریم موبد سروشپور، موبدمهراب وحیدی، موبد مهربان پولادی و موبد کوروش بلندی هستند که در سطح عالی آموزش دیدهاند. البته در اینجا یسناخوانی نمادین است. آنجور که در قدیم پدران ما انجام میدادند و از نیمهشب مینشستند و یکسره میخواندند، دیگر نیست. اکنون هیچکس توان این را ندارد.
اوستا را باید بلند خواند؟
بله. «واج» معناهای گوناگونی دارد. بعضی جاها یعنی «زمزمه». ولی درواقع سرود و همصدایی با صدای بلند بوده است. معروف است که اشوزرتشت با صدای بلند «یتااهو» را میخوانده. این در «سروشیشت» آمده است. ایزد سروش رابط بین انسان و اهورامزدا است. در کردهی سوم سروشیشت میگوید که ایزد سروش نخستین کسی بود که گاتها را با صدای بلند سرایش کرده است. این به معنی الهام است. ایزد سروش واسطهای بوده که سرودها به دل اشوزرتشت بنشیند. گاتها مونولوگ است. اشوزرتشت پرسش میکند و بهوسیلهی اندیشهی نیکاش پاسخش را دریافت میکند. شاید کنایه بر این بوده که با صدای بلند میخوانده است تا از آسمانها بزمین برسد.
آفرینش از دید زرتشتیان چگونه است؟
در دین زرتشت پایهی آفرینش بر خرد است. خرد ایجاب میکند که همهجا تنوع باشد؛ یک کم حسودی و ترس هم باشد. خرد این را به انسان داده که گزینش کند. به هر حال، آفرینش به گونهای است که باید تنوع باشد. این در ذات انسان است. اوستا و دعا و نماز خیلی کمک میکند. اما به شرطی که خودخواهی نباشد. اگر نماز میگذاریم در جای ساکت و باتمرکز و تنها به شکرانهی دادههای اهورامزدا باشد. سرتاسر اوستا همین است؛ شکرگزاری و درس زندگی است. دعا هم که میکنیم این دعا باید برای همگان باشد. حتا هنگامی هم که برای کسی دعای تندرستی میخوانیم، میگوییم: همهی اندر کسان (سراسر عالمیان) را.
این را هم بگویم که آرامگاهی که داریم تقلید از اکثریت است. آرامگاه ما تقریباً مثل بهشت زهرا شده است. آرامگاه هایمان گلباران میشوند و آراسته با خوراکیها، نوشیدنیها و حتی سیگار. انگار شخص درگذشته، هنوز زیر خاک است. من از این موضوع بیزار هستم. زمین را آلوده میکنیم. البته چارهای هم نیست. قدیمها دخمه بود تا بعد از مرگ نیز جسدمان سودی برساند، و از همه مهمتر جایگاه بدن بیجانمان همگی در یک شرایط باشد، چه فقیر و چه غنی. همانطور که روح و روان یکا یکمان به درگاه اهورایی میشتابد و بازماندگان بایستی درگذشتگان شان را فقط و فقط در بین نور و روشنایی بجویند. آنقدر هم درگذشتههایمان را گناهکار ندانیم که یکسره برایشان «خدا بیامرزی» بطلبیم. ما چه کارهایم که در قضاوت اهورامزدا دخالت یا حتی سر در بیاوریم؟ شاد و آرام بمانیم تا روح و روانان شاد بمانند. ایدون باد.
بر همین باورها، یک سالی است که برای اهدای جسدم به دانشکده پزشکی اسم نوشته بودم تا جسدم زیر خاک نباشد. برای یادبود هم سنگی پشت سنگ مادر و همسرم بگذارند. به هر حال دانشگاه آزاد خواستهام را پذیرفت.
خاطره شیرینی دارید که برای ما تعریف کنید؟
هر گواهگیری (ازدواجی) که انجام میدهم برای من یک خاطرهی شیرین است در موقع قبول دفتر ثبت ازدواج بمن تکلیف شده بود که ثبت طلاق را نیز بپذیرم اما من بهیچوجه زیر بار نرفتم من در هیچ طلاقی حضور نداشتهام و همیشه سعی در آشتی دادن طرفین داشتهام.
خلاصهی کلام؛ از سال 1366 خورشیدی، مهربان فیروزگری، شد؛ موبد مهربان فیروزگری. از آن زمان، موبد به جای نام کوچکش نشست و او شد؛ موبد فیروزگری. موبد فیروزگری خودمان، همان موبد سپیدپوش و خوشرویی که با نگاهش با لبخندش و با آوای دلنشینِ اوستایش، آرامش میدهد.
گفتوگویمان که پایان یافت، موبد فیروزگری همانگونه که آمده بود، راهی شد. او با لبخند آمد و با همان چهرهی خندان همیشگی، رفت.
موبد فیروزگری، دکتر ایرانپور بوستانی، رشید شهمردان،کیخسرو افسری و دینشاه ایرانی در سازمان جوانان زرتشتی بمبئی
موبد فیروزگری و موبد سهراب شهزادی(برادر موبد)، همسر و پسران موبد شهزادی
بانویی که در میان نشسته است مهرانگیز دستور مهربان مزدیسنی همسر موبد فیروزگری
موبد مهربان فیروزگری در جوانی
موبد مهربان فیروزگری مشغول کار در کارخانه شیشهسازی در تاکستان
موبد فیروزگری در هلند
موبد فیروزگری و موبد اردشیر آذرگشسب در حال انجام آیین سدرهپوشی فرزندان روانشاد خسرو صداقت
موبد فیروزگری در زمان دانشجویی در بمبئی در کنار دوچرخهای که جایزهی گرفتن دیپلم بود
موبد در پوشش موبدان پارسی در شاهورهرام ایزد تهران
موبد فیروزگری در کنار موبد موبدان فیروز کتوال و سمت راست دکتر جمشید چوکسی استاد دانشگاه برای ثبت نوروز در نشست یونسکو در دهلی
آیین نوزوتی موبد مهربان فیروزگری، سمت راست موبد فریدون شهزادی وسمت چپ موبد اورمزدیار اردشیر خورشیدیان
از راست موبد اردشیر آذرگشسب و موبد مهربان فیروزگری
موبد در نشست یونسکو برای ثبت جهانی نوروز
موبد فیروزگری در نقش ورسدار برای نوزوتی موبدی دیگر
موبد در جشن دوهزارمین سال فرهنگ زرتشتی در تالار فردوسی دانشگاه تهران
موبد فیروزگری و موبد سهراب شهزادی
موبد مهربان فیروزگری در جوانی
آیین نوزوتی موبد مهربان فیروزگری
موبد مهربان فیروزگری در آیین چهارم موبد رستم شهزادی
از راست: موبد فیروزگری، موبد رستم شهزادی و موبد جهانگیر اشیدری در کنگرهی جهانی زرتشتیان در تهران
روانشادان موبد خدامراد فیروزگری و گوهر موبد خداداد شهزادی پدر و مادر موبد فیروزگری
از راست:جهانگیر اشیدری، موبد مهربان فیروزگری و موبد رستم شهزادی
موبد مهربان فیروزگری در پانسیون دانشجویان زرتشتی در بمبئی فرد کلاه به سر باستانشناس زرتشتی
موبد فیروزگری در میان فارغاالتحصیلان رشتهی الکترونیک در بمبئی
موبد فیروزگری در شرکت آی بی ام تهران
موبد فیروزگری در پیکنیک دانشجویان زرتشتی در هند
موبد فیروزگری در حال استقبال از همسر در فرودگاه بمبئی
موبد فیروزگری و همسر و پسر کوچکشان فرخ فیروزگری در استقبال برادر همسر(موبد کیخسرو مزدیسنی) و خانواده در فرودگاه بمبئی
از چپ نفر دوم میرزا سروش لهراسب و در کنارش پشوتن جی مارکار
موبد دکتر بهرام فیروزگری نوهی موبد مهربان فیروزگری که ساکن آمریکا است در آیین نوزوتیشان در بمبئی
کد 6063
13 پاسخ
درود بر موبد بزرگوار و فرهیخته که نماد راستی و درستی هستند. تمام ویژگیهای امشاسپندان را دارند و بزرگ جامعه زرتشتی هستند. خداوند به موبد فیروزگری عمر طولانی و سلامت و توان خدمت مینوی به جامعه را بدهد.
تندرستي اين موبد بزرگوار را از اهورامزدا خواهانيم.
درود و دستمریزاد بر همه این سالهای رادمردی
هر دانایی که برای پیشبرد راستی از میان مردمان برای خوشبختی باشندگان خانه ها، شهرها و کشورها تلاش کند و آنان را به پیروی از راه راستی فراخواند، چنین کسی از هواخواهان اهورامزدا به شمار می آید. یسنا 31 بند 16
درود بر بزرگ زرتشتيان، زنده باشی مرد بزرگ
انسانی بسیار والا برجسته مهربان….. سلامتی و طول عمر برایشان ارزومندیم
آرزوی تندرستی و دیرزی برای ایشان دارم.
همیشه شاد و سلامت باشند
آرزوی تندرستی و دیرزی برای ایشان دارم.
همیشه شاد و سلامت باشند
آفرين بر اين همه سالهای خدمتگزاری . درود بر اين همه بزرگواری و مهربانی . و خسته نباشيد به اين بزرگ زرتشتيان . آفرين بر اينهمه دانایی . . . . خداوندا عمر طولانی و با عزت و سربلندی به اين موبد گرامی ببخش .
درود به موبد گرامی فرهیخته مهربان فیروزگری زندگینامه شما را خواندم از تلاش کوشش پشت کار شماو با پشت سر گذاشتن همه مشکلات وتنگ نظری ها در جهت زندگی شرافت مندانه برای خود و خانواده گرامیتان و خدمت به هم کیشان وهمچنین عشق خدمت رسانی به هم میهنان خود از هیچ کوشش دریغ نکرده اید هزاران آفرین بر شماباد پرتوان باشید موبد گرانمایه از اورمزد دانا و توانا برای شما و خانواده بزرگوارتان تندرستی دیر زیوی شادزیوی آرزو مندیم ایدون باد ایدون ترج باد .باسپا فراوان از امرداد
درود
اهورامزدا ایشان و شما را بپاید.
چه قدر اموختیم.
مانا باشید.
بادرود به موبد فیروزگری.نشان راستین یک هموطن سخت کوش.مردمدار.دانا.وباخرد.امید است جوانان همکیش ایشان را الگو قرار دهند از هرجهت.پایدار باشی موبد فیروزگری.ایدون باد
با آرزوی تندرستی و سلامتی برای این بزرگ مرد ایرانی