روزهای اول بهمن رسید و بزرگهای خانواده مژده نزدیک بودن جشن سده را دادند. من در پوست خود نمیگنجیدم، زیرا یکی از جشنهایی قرار بود برگزار شود که ما بچهها هم در فراهم کردن سازوکار آن نقش داریم.
آن زمان سوخت برای پختوپز و داشتن گرما فقط و فقط هیزم بود. بنابراین برای برگزاری جشن سده، آماده کردن مقدار قابلتوجه هیزم کار مهمی به شمار میرفت. در خانههای ما اتاقی یا محلی بود بنام انبار هیزم، در طول تابستان و پاییز شاخههای خشک درخت و بریده شده از هرس درختان و بوتههای خار و قیچ و … را در آنجا انبار میکردیم و در بقیهی فصول سال از آن استفاده میکردیم.
حالا که جشن سده در راه است و نیاز به هیزم برای آتشافروزی هست، کمی دچار کمبود میشدیم.
هر خانواده چند شاخه درخت خشکی که در خانه داشت، یا بوته خاری که در انبار هیزم داشت میآورد و در فضای بازی که امروزه باشگاه ورزشی ساخته شده تلانبار میکرد. اما ما بچهها هم بیکار نمینشستیم.
نکته قابلتوجه اینکه در آن سالها بارندگی برف و باران بسیار بیشتر از این زمان بود، بخصوص در ماههای دی و بهمن برف و باران فراوانی داشتیم. ما بچهها همگی پنج، شش ساله به صحرای روستای مریمآباد میرفتیم، با داس پاجوشکَنی (داس مخصوص برای کندن علفهای هرز)، برف را از روی بوته خار کنار میزدیم و چند تا بوته خار پیدا میکردیم و با مکافاتی آن را میکندیم و میبردیم در محلی که برای آتشافروزی جشن در نظر گرفته شده بود تل انبار میکردیم.
این کاری بود که یک هفته تا ده روز پیش از جشن سده، ما کوچک مردان روستا انجام میدادیم. چه کِیفی داشت! وقتی بوته خاری پیدا میکردیم و یا شاخه درخت افتادهای را مییافتیم، در یکی از عملیات هیزمیابی برخوردیم با تعدادی سگ ولگرد که پس از دنبال شدن توسط سگها، چادرشب و بوته خار و داس و هرچیز دیگر که همراه داشتیم رها کردیم و با فرار خود را به روستا رساندیم.
بعدا بزرگترها رفتند و وسایل، حتا لنگ کفشمان که جا مانده بود را پیدا کردند و آوردند. ولی ما بچهها با این اتفاق از هیزم جمع کردن منصرف نشدیم و روزهای بعد حرکت را تکرار کردیم.
اما روز دهم بهمن به ما گفتند: امروز روز جشن سده است! روز جشن، به حمام رفتیم و لباس نو و یا تمیز پوشیدیم منتظر غروب ماندیم و برای رفتن به محل جشن لحظه شماری میکردیم. با بزرگترها به همراه همسایهها به محل برگزاری راه افتادیم. اهالی داشتند جمع میشدند، هیزمها با بوتههایی که ما بچهها آورده بودیم خودنمایی میکرد. جوانها انتظامات محل را بر عهده گرفته بودند، مردم را با فاصله مناسب از تَل هیزم هدایت میکردند .فکر کنم تمام اهالی مریمآباد از کوچک و بزرگ آمده بودند، هر که را میشناختم حاضر بود. عجب همهمهای بود، همه با هم حرف میزدند، دیدنی میکردند، تبریک میگفتند و برای همدیگر آرزوهای خوب میکردند. هوا که نسبتا تاریک شد، صدای اَرَبونه و سُرنا از یک سمت میدان همه حواسها را به خود جلب کرد.
دو نفر اَرَبونه میزدند، یک نفر در سرنا میدمید جلوتر از سه موبد که کتاب اوستا در یک دست و مشعل روشن در دست دیگر داشتند به سمت هیزم ها نزدیک شدند. جمعیت با هورا کشیدن و شادی کردن از آنها استقبال کردند. این تیم نوازندگان و موبدان وارد میدان شدند و سه مرتبه دور هیزمها گردیدند و پس از یک سکوت کوتاه و با آوای اوستا مشعلها را به هیزمها نزدیک و شعلهور ساختند.
جوانها جمعییت را از محدوده نزدیک آتش دور میکردند .من که ریز نقش و کودک بودم را به ردیف پشت بزرگسالان راهنمایی کردند! و از دیدن شعله آتش و ابهت آن بینصیب میشدم که یکی از اهالی با قد دو متر به دادم رسید و مرا بر دوش خود گذاشت، از دیدن شعله و عظمت آن لذت بردم که هنوز که هنوز است از ذهنم پاک نشده.
جمعیت تا زمانی که شعله آتش وجود داشت دور آتش ماندند و تعدادی از هنرمندان مریم آبادی برایمان آواز خواندند، آنگاه که آتش رو به کم سو شدن گذاشت کمکَمَک با دل خوش و سرمست از شادی اون شب به خانههای خود رفتند. آن شب به یادماندنی، بادبرف خفیفی هم میبارید که لذت دور آتش بودن را دو چندان کرده بود.
بعد از رفتن به خانه ، رسم این بود که چند نفر به چند نفر به خانه همدیگر میرفتند و تا نیمه شب دور آتش کرسی و … شب را کوتاه میکردند.
آن شب در خانهی ما هم برنامهی تفریحات سالم بر پا شده بود، چون پدر بزرگم با ما زندگی میکرد، عموها و بچههایشان، عمهها و فرزندانشان و … خانه ما جمع شده و کلی بگو بخند و برنامه شادمانه بر پا شد.
ما بچههایی که در جمعآوری هیزم برای جشن شرکت کرده بودیم ، هدیهای توسط پدر بزرگ به ما داده شد، و اون سکه دهشاهی (نیم ریال) بود که از کیسه پول پدربزرگ بهدر آمد و ما بچهها را خوشحالتر کرد.
سالهای بعد کمابیش مراسم به همین صورت اجرا میشد، فقط تفاوتش در این بود که وقتی مدرسه برو شده بودم، دیگر در جمع کردن هیزم به روشی که گفتم نقش نداشتم و فقط در روز جشن سده بود که مدرسه تعطیل میشد و ما عشق و حال میکردیم و بسیار خوش میگذشت.
نوشته خسرو تشکر به انگیزه فرا رسیدن دهم بهمنماه
خاطرهای از آتشافروزی جشن سده
- خسرو تشکر
- 1399-11-08
- 13:57
به اشتراک گذاری
Telegram
WhatsApp
Facebook
Twitter
تازهترین ها
1403-07-19
3 پاسخ
با سپاس از این خاطره. کاش حدود سال و محل آن را دقیقتر مشخص می کردید. برای این که بتوان از این نوع خاطره ها در مواردی استفاده کرد لازم است زمان و محل، دقیق تر مشخص تر باشد.
درود. برای من جای بسی شگفتی دارد کسانی که سنتهای مرسوم درباره مراسم و آداب و رسوم دینی را خرافه می پندارند و در همه جا داد از حذف آنها سر میدهند، چگونه است که خاطرات خود را که مملو از مراسم سنتی و آداب و رسوم قدیمی و کهنه مرتبط با آن است بیان میکنند و می نویسند!!! امید که همگی بتوانیم پیرو راستین اشوزرتش باشیم و از آداب و رسوم خود که بخش عمده زندگی اجتماعی یک قوم و ملت است و نشانگر هویت و دیرینگی آن قوم است به نحو شایسته نگهداری و به نسل بعد منتقل کنیم. ایدون باد
با درود به کدبان تشکر گرامی نویسنده این خاطره از جشن سده. نخست برای دوست گرامی کدبان نامدار یک توضیح بدهم که به گونه کلی آدم ها می توانند هرگونه اعتقاد و نظریاتی در زمان حال داشته باشند ولی از خاطرات کودکی خویش که پر از یاد و باقیمانده خوشایند (یا بدآیند) از گذشته است هم بنویسند یا یاد کنند. اتفاقاً چشمگیر است که به گاه جشنی مانند نوروز و سده و مهرگان به یاد یابودهای خوشایند (یا گاه بدآیند) خویش افتیم و از آنها یاد کنیم. این جناب نامدار گرامی هیچ منافاتی با طرز تفکر امروز یک شخص در مورد یک سری مراسم ندارد.
دوم اینکه به نظر من جغرافی خوان و جغرافی نویس، رسم کندن بوته های خار برای هر گونه مراسمی در هر کجا از ایران که بوده باشد، از نظر ویژگی های محیطی مانند یزد با آن خشکی و کم بارشی، کار درستی نبوده است چون با کندن هر بوته خار از ریشه خاک در معرض فرسایش بیشتر قرار می گرفته است. شاید هم یکی از دلایل نابودی مرتع ها و تخریب بیشتر بیابان ها همین بوته کنی و چرای بی رویه بوده است. البته جمع آوری بوته برای سوخت و سوز آشپزخانه ها نیازی اجباری بوده است. نوشته زیبایی بود و دست و دلتان گرم باد!