تا همین چند وقت پیش یک آدم کاملا معمولی بود، در آرزوی بهدست آوردن تمام داشتههایی که نداشت. تلاش زیادی میکرد، خیلی بیشتر تلاش میکرد اما بیشتر حاصل نمیشد.
همسرش شاغل بود و یک پسر حدود ده ساله داشت، از آنجایی که چند سال پیش یک منزل یک خوابه خریده بود سر ماه نگران اجاره خانه نبود اما تا به یاد میآورد قسط داشت، قسطهایی که هیچوقت تمامی نداشتند. به معنای واقعی کلمه صورتش را با سیلی سرخ نگه میداشت، همیشه برق واکس کفشهایش به چشم میآمد اما فقط خود خبر داشت که روزهای بارانی چقدر آب از سوراخ کف کفشهایش داخل میشود.
پزشک توصیه کرده بود که از عینک آفتابی استفاده کند اما خرید عینک خوب در حد توانش نبود و از طرف دیگر این آفتاب لعنتی هر روز صبح طلوع میکرد و میتابید و باعث میشد همیشه چشمهایش ملتهب و سرخ رنگ باشند، اداره هم بابت خرید عینک آفتابی وام نمیداد وگرنه حتما الان در حال پرداخت قسط عینک نیز میبود.
گرچه تلاش میکرد خود را از قشر متوسط جامعه بپندارد اما عمیقا باور داشت که با تلورانس ناچیزی اطراف خط فقر پرسه میزند خصوصا سال گذشته که به همراه باجناق برای تفریح رفته بودند اوشان و فشم با دیدن منطقه لواسان و ویلاهای از ما بهتران با یک حساب سرانگشتی متوجه شده بود که با این درآمدی که خودش و همسرش دارند یک فاصله حداقل ده هزارساله تا ثروت باقی مانده.
ثروتاندوزی مهمترین چیزی بود که به آن فکر میکرد تا اینکه: همه چی از یک بازی بچهگانه شروع شد، پسرش دنبال پسر دائیها میدوید که ناگهان خون دماغ شد. خون دماغ شدنش بیسابقه نبود مخصوصا تازگیها مرتب این اتفاق میافتاد اما این مرتبه به نظر میرسید با دفعات قبل فرق داشته باشد، خون بند نمیآمد هر کار کردند بند نیامد و به ناچار به بیمارستان مراجعه کردند، اگرچه بالاخره خون دماغ متوقف شد اما نتایج آزمایشات خبر خوبی برای پدر و مادر نداشت، آزمایشها دقیقتر و عکسبرداری و …. حدس اولیه را به یقین تبدیل کرد، عامل این خون دماغهای غیرعادی وجود یک تومور مغزی بود که به اندازه خطرناکی رشد پیدا کرده بود. دکترها احتمال زیادی میدادند که تومور بدخیم باشد، به هر حال خیلی سریع باید جراحی انجام میشد.
نکته1 : خیلی عجیب بود با اینکه این تومور قبلا هم وجود داشت اما تا الان پدر و مادر با آسودگی زندگی میکردند اما از لحظهای که این خبر را شنیدند انگار سنگینی یک کوه را روی دوش خود حس میکردند نه قادر بودند چیزی بخورند و نه حرف بزنند و حتی نمیتوانستند فکر بکنند و با اینکه خون دماغ پسر بند آمده بود و سرحال کنارشان نشسته بود وضعیت روحی والدین بدتر از آن موقعی شده بود که پسر خون دماغ بود. شرایط روز قبل: تومور وجود داشت، خون دماغ هم جریان داشت اما حال پدر و مادر خیلی هم بد نبود، شرایط روز بعد: تومور وجود دارد، خون دماغ قطع شده اما حال پدر و مادر خیلی خراب است.
فقط خدا میداند و اندک والدینی که این درد را کشیدهاند که چه بر سرش آمد. خط فقر و ثروتاندوزی و ویلای لواسان و …. همه و همه بیارزش مینمود، در کمتر از یک هفته منزل را فروخت و پسر را بستری کرد و در انتظار عمل، یک روز یک سال یک قرن شاید هزار سال پشت در اطاق عمل نشسته بود بالاخره پسرش را آوردند، بیهوش و از رمق افتاده با پانسمان کامل روی سر، هزار سال دیگر گذشت تا نتیجه آزمایش به دستش رسید، خطر کلا رفع شده و از این پس هیچ نگرانی از بابت تومور مغزی برای این پسر وجود ندارد. در واقع تومور خوشخیم و یک مورد کاملا استثنایی بوده که از هر صد میلیون نفر یک نفر با این نوع از تومور به دنیا میآیند و بزرگ میشوند و به پیری هم میرسند و بجز خوندماغهای گاهبهگاه هیچ عوارض دیگری ندارد. البته که تومور خارج شده بود اما اگر خارج هم نمیشد یا کامل هم برداشته نمیشد باز هم مشکلی نداشت.
از شادی داشت پر میکشید با اینکه آدم احساساتی محسوب نمیشد اما آشکارا گریه میکرد و مثل ابر بهار اشک میریخت.
نکته 2 : باز هم خیلی عجیب است با اینکه این تومور از اول هم بیخطر بوده و با این عمل هیچ چیز عوض نشده بلکه حتا وضعیت امروز پسر با سر باندپیچی و خونآلود که بیهوش روی تخت بیمارستان دراز کشیده به مراتب بدتر از چند روز پیش به نظر میرسید اما پدر شادمانه به رقص آمده بود.
رقصکنان به قصد منزل از بیمارستان خارج و سوار بر تاکسی شد، این مرکب راهوار با همیشه متفاوت بود مطمئنا شبدیز نمیتوانست با چنین سرعتی در چنین مسافت بعیدی اینگونه به نرمی خسرو را به مقصد برساند. از خیابان تا سر کوچه چند قدمی راه بود، از باران شب قبل گودالهای کوچه پر آب بودند و آب از سوراخ زیر کفش به پایش رسید، عجب حس مطبوعی اولین بار بود که کف پای خود را احساس میکرد با خود اندیشید چه خوب که کفشم سوراخ است. تابش کمرنگ آفتاب در این هوای خنک صبحگاهی حس مطبوعی در وجودش جاری ساخت، چه خوب که میتابی آفتاب همیشه بتاب. قار قار کلاغها رنگ دیگری داشت عجبا که صداها هم رنگی شده بودند خود را به خانه رساند، خانهای که در مهلت شش ماهه باید آن را تخلیه میکرد. به حمام رفت زیر دوش آب گرم تمام خستگیها از تنش شسته میشد، صورت خود را به ژل صورت تراشی آغشته و رایحه دلانگیزش را با تمام وجود حس کرد. مطمئنا قیصر روم با تمام ثروتش توان تهیه امکاناتی چنین لوکس را در حمام خود نداشته، آینه را نگاه کرد مردی که آن سوی آینه نگاهش میکرد ثروتمندتر از قیصر روم بود با امکاناتی که خسرو پرویز در خواب نمیدید. خورشید تابندهای که به او تعلق داشت زمینی که در زیر پایش گسترده شده و آسمانی که بیدریغ مروارید غلطان به او میبخشید، آری او ثروتمندترین مرد جهان بود.
نکته 3 : چون نیک بنگریم فرزندان ما و همه داشتههای ما لحظهبهلحظه به ما باز گردانده میشوند هر لحظه میتواند اندوهی غیرقابل تحمل را با خود بیاورد که اگر بیاورد جز تسلیم هیچ چارهای نخواهیم داشت. چرا شادمانه در رقص نیستیم مگر نه اینکه هر لحظه که بالقوه توان گرفتن همه چیز را از ما دارد، به الفعل همه را به ما میبخشد .
مطمئمنا در میان پر شمار لحظات عمر لحظهای وجود دارد که یا عزیزترین را از ما خواهد گرفت یا ما را از عزیزترینمان میستاند جز این دو شیوه هیچ گریزی نیست آیا باید بستاند تا پس از آن بدانیم چه ثروتی به ما ارزانی شده بود؟
پولدارها صفرهای متعدد در حساب بانکی خود دارند اما ثرتمندان صاحب رضایت در قلب خود هستند. امیدوارم ثروت بیکران ارزانی شما باشد.
ایدون باد – بابک شهریاری آبان 1400
یادداشت به قلم بابک شهریاری
چگونه یکشبه ثروتمند شد
- بابک شهریاری
- 1400-09-01
- 18:34
به اشتراک گذاری
Telegram
WhatsApp
Facebook
Twitter
تازهترین ها
4 پاسخ
دستمریزاد حرف دل را زدید و بمانند همیشه به شیوایی و دلنشینی
درود.
بابک عزیز، فوق العاده بود.
اندیشه و قلم زیبایت، همیشه پرتوان و پر انرژی باد.
دست مریزاد.
سپاس از بابک عزیز
این بخل و حسد است که موجب می شوند که از زندگی مان نتوانیم لذت و کام ببریم ( حسادت و بخل از سوی اطرافیان و یا به سوی اطرافیان ) . حسادت و بخل موجب حرفهای بی حساب و نیش دار می شود ( از سوی ما به دیگران و یا از سوی دیگران به ما ) . و این حرف های آزار دهنده است که نمی گزارند مثل یک انسان زندگی کنیم، بخندیم، همکاری کنیم، شادی کنیم، برقصیم، ببخشیم،
البته ادب بهترین چیز است. دستور آذرباد مهراسپندان به پسرش می گوید : بهترین بخشش ها به مردم، آموزش و پرورش آنهاست. پس بهترین ارث پدرمادر به فرزندان همانا تربیت درست ایشان است. و تربیت و پرورش فرزندان البته که زحمت دارد و باید هرگاه یک شخص درستکار دیدیم به روان پدرمادر وی درود فرستیم و از پدرمادرهای اینچنینی سپاسدار باشیم.
پاینده باشی بابک جان
مثل تو یک در هزار بدنیا میاد