این گزارش بهانهای است برای ارج نهادن به خدمات ارزشمند انسانی شریف و گرانقدر و نیز گرامیداشت چهاردهمین سال درگذشت روانشاد موبد گشتاسب بلیوانی.
آنچه در ذهنها باقیمانده مردی با چهرهی خندان، راستگو و معجزهگرش همراه با مغازهای با انواع لوازم تحریرهای متفاوت، روزنامههای به چاپ رسیده و سررسیدهای متنوع و زیبا، روبهروی باغ ملی که خودش بیانگر حکایتهاست. نوع برخورد روانشادآقای بلیوانی چنان بود که مردم در اولین برخورد، به تواضع، فروتنی و مودببودن ایشان پی میبردند و این رفتارش باعث محبوبیتش در قلب اردکانیها شده بود.
روانشاد نهتنها به محاسن اخلاق آراسته بود بلکه به رعایت عدل و انصاف، نرمخویی و مدارا با مشتریانش مشهور و باعث شده زبانزد خاص و عام شود.
یک شهروند مسلمان اردکانی که با خبر درگذشت آقای بلیوانی ناراحت شده، اینگونه میگوید: این شخص مردی بود که با احترام گذاشتن به مردم معتبر شد و اینگونه در جمع ما پرکشید.
علی شاکر گفت: ایشان چهرهای نورانی داشت و برای بزرگ شدن، کسی را کوچک نکرد، بلیوانی استوره شد، برای خدمت به مردم بلند میشد انگار هیچ ضعفی نداشت، دلمان براش تنگ شده است.
برادر آقای بلیوانی نیز با بیان اینکه روانشاد اخوی گشتاسب سرشار از انرژی بود و عشق خدمت به مردم داشت ادامه داد: یکی از رانندگان کرایهای بنام آقای سلمان تعریف میکرد یک شب ساعت 12، روانشاد گشتاسب با او تماس گرفته و اصرار نموده بود برای بردن مایحتاج خوراکی خادم زیارتگاه او را به پیرسبز ببرد آقای سلمان می گفت نتوانسته او را متقاعد کند فردا برود و بر نیاز خادم به مایحتاجش تاکید داشت.
شاه بهرام بلیوانی افزود: به هر حال با وجودی که در زیارتگاه دو حیوان وحشی (ظاهرا گرگ) در اطراف ماشین بودند و امکان کشته شدنش زیاد بوده مایحتاج خادم را به او رسانده بود.
وی گفت: این وظیفهشناسی واحساس مسوولیت آن روانشاد را نشان میدهد، با وجودی که مسوولیتهای بسیاری را به عهده داشت اما تلاش میکرد همه را بهخوبی انجام دهد.
بلیوانی گفت: اندکی پیش از آسمانی شدنش با هم برای انجام مراسم دینی پیاده میرفتیم که از شدت درد دیسک کمر به ناچار میان راه لحظهای نشست، به او گفتم چرا اندکی از کار و مشغلههایت را کم نمیکنی تا دیسک کمرت را عمل کنی که با چهره همیشه خندانش گفت ما که هنوز سنی نداریم و خندید و بلند شد اما اجل به او مهلت نداد دیسکش را عمل کند، روانش شاد و راهش پر رهرو.
پسر کوچک آقای بلیوانی نیزگوشهای ازخاطراتی که مردم در مورد پدرش را میگفتند بیان کرد: یک نفر به مغازهی ما آمد و درسی که از پدرم گرفته بود برایم گفت، گویا پدر من ماشین شیک و زیبایی خریده بوده و آن شخص از ایشان تقاضای خریدن ماشینش را میکند که با جواب منفی پدر روبهرو میشود. پس از یک مدتی که میگذرد ماشین فروخته میشود و آن شخص علت فروش را میپرسد، پدرم در جواب میگوید واقعاً از ازدحام، مشغله کاری و ذهنی فراموش کردهام، آن فرد میپرسد به چه کسی فروختهای؟
می گوید: نمی دانم!!
می گوید: چند فروختهای؟
می گوید: آن هم نمیدانم!!
بعد علتش را میپرسد، می گوید چون اگر بگویم معامله رو خراب میکنید برای همین نمیگویم.
در همین خصوص خودش هم در ادامه دقیقاً اتفاق مشابه را تعریف می کند، میگوید پدر و مادرش کشاوز بودند و یک الاغ داشتهاند که میخواستند بفروشند پس از مدتی یک مشتری برایش پیدا می نند و میفروشند. فردای همان روز یک بندهی خدایی میآید و میگوید الاغ تو چند فروختی میگوید مثلا فلان قیمت اون هم میگوید: نه بابا این ارزشش بیشتر بوده است. بعد به اصرار زنش میروند و معامله رو فسخ و الاغ رو پس میگیرند. پس از مدتی آن شخص باز میآید و الاغ را میبیند و میگوید این الاغ که همان قیمت هم که فروخته بودی نمیارزید. در نتیجه گفت اگر نمیگفتم معامله فسخ نمیشد.
بهنام بلیوانی به بازگو کردن دیگر خاطرهای از پدرش پرداخت و افزود: یک فرد دیگری به مغازه آمده بود و وقتی عکس پدر را دید شروع به گریه کردن کرد. وقتی علتش را پرسیدم پس از چند دقیقه شروع به تعریف کرد و اینگونه گفت: پیشتر بابات یک صندلی داشت و بیرون از مغازه مینشست. نزدیک عید نوروز بود و من با حالت ناراحتی از جلوی مغازه در حال عبور بودم از قضا پدرت از من پرسید چرا ناراحتی و من داستان زندگیام را برایش تعریف کردم و گفتم همسرم مریض است، برای مداوا نیاز به پول دارم و در حال حاضر ندارم، حتا از برادرزنم هم کمک خواستم ولی من را دستبهسر کرد و کمک نکرد.
پدر من، رو به آن فرد نموده و گفته اصلا نگران نباش و با لحنی خندان و صورتی بشاش به من گفت برو داخل مغازه و دخل من رو جمع کن و بشمار، حتا خودش هم داخل نیامد، من رفتم و دخل مغازه رو جمع کردم. مبلغ دخل بیشتر نیاز مورد نظر من بود ولی پدرت کل مبلغ رو به من داد و گفت: خانمت را سریع به بیمارستان ببر و درمانش کن و بقیه پول را خرج شیرینی و خرید عید بکن، من هم با اصرار پدرت قبول کردم.
بهراستی انگار خدا روی زمین نماینده داشت. امید است که این دستنوشته ذرهای باشد از قدرشناسی به درگاه این انسانی اجتماعی و متدین. روانشاد بلیوانی در روز سیزدهم فروردینماه 1387با تب بالا در زیارتگاه پیر سبز مشغول خدمترسانی به مردم بود و عاقبت در روز آسمان ایزد و فروردینماه گاهشماری زرتشتی، 27 فروردینماه در سن 53 سالگی به نزد پروردگار خود شتافت، آری در این عشق سوخت و همه را در فراق خود تنها گذاشت.
6 پاسخ
گروسمان نشین است ، یاد و خاطره نیکش گرامی باد
دایی گشتاسب از لحاظ انسانیت و مهربانی نمونه نداشت،روحش شاد
خدابیامرزه روحش شاد. من افتخار داشتم یکسال همراه دوستم ک پسر خواهر روانشاد بود در هنگامه زیارت پیر سبز در خدمتشون باشم .
به روانشان درود باد
روانشان شاد باد. به مانند این افراد روز به روز کمتر میشود
.روانش شاد.موبد بسیار انسان نیک و مهربانی بود.من چهره خندان و نوای اواز بی نظیر اوستاخوانی ایشان را هرگز از یاد نمی برم.صد حیف که رفت .جایش به دنیا و عالم سبز است