سومین شبی بود که خواب را از چشمان خود دریغ میداشت، امکان نداشت که بتواند با این موضوع کنار بیاید. بابا امشب هم نمیخوای بخوابی «صدای مریخ بود پسر هفت ساله و عشق بابا». عطارد مردی 35 ساله از آفتابیان بود، آفتابیان بیش از هزار سال بود که حقانیت آفتاب برایشان اثبات شده بود و گرچه هزاران گروه و طایفه دیگه در دنیا بودند اما عطارد مرد خوششانسی بود که در یک خانوادهی آفتابی به دنیا آمده بود و خیلی وقتها با خودش فکر میکرد که اگر خدای ناکرده در یک خانواده مهتابی یا برفکی یا یخمکی و …. به دنیا آمده بود چقدر زندگی برایش سخت میشد، او میدانست که فقط آفتابیها بر حقند و سایرین بر مدار باطل میچرخند و مطمین بود که آفتابی بودن یک ارثیهی پدری نیست بلکه انتخابی است که خودش بر اساس مطالعه و تحقیق به آن دست یافته و قطعا اگر در یک خانواده مهتابی هم به دنیا آمده بود راه آفتاب را برای خود انتخاب میکرد و به هر حال امروز یک آفتابی میشد همانطور که اکنون یک آفتابی هست.
درطی این 35 سال گذشته ذهن عطارد هیچوقت در گیر خیلیها نبود مثلا طایفه یخمکیها که اکثرا در قارهی دیگری زندگی میکردند و باورهای واقعا مزخرفی داشتند اذیتش نمیکردند اما بطور جدی از مهتابیها متنفر بود. راستش را بخواهید آفتابیها و مهتابیها خیلی خیلی به هم شبیه بودند آنقدر شبیه که به طور مثال یک یخمکی اصلا تفاوتی را بین آنها متوجه نمیشد، از نظر یک یخمکی اینها همه آفتاب مهتابی محسوب میشدند اما خود آفتابیها و مهتابیها علیرغم شباهت بینظیری که با هم داشتند آنچنان اختلافات برایشان پر رنگ بود و آنقدر با هم دشمنی داشتند که هرگز این همه عداوت را نسبت به یک یخمکی (که از اساس باورهای متفاوتی دارد) نداشتند. لازم نیست که سرتان را درد بیارم، حتما خودتون متوجه هستید که یخمکیها و برفکیها هم که آن طرف دنیا زندگی میکردند و از نظر عطارد کاملا شبیه به هم بودند دقیقا همین حس را نسبت به هم و همچنین نسبت به آفتابیها و مهتابیها داشتند.
عطارد مرد خوشبختی بود، اورانوس همسری مهربان و مریخ فرزندی تودل برو، خانوادهاش را تشکیل میدادند. عطارد و اورانوس چند سالی بچهدار نمیشدند برای همین دوا و دکتر و همه راهها را رفته بودند و سرانجام با ایمانی که از جنس آفتاب داشتند صاحب یک پسر شده بودند. مریخ فوقالعاده زیبا و باهوش بود، عطارد که خسته از سر کار به منزل میرسید کف پاهای مریخ را روی صورتش میگذاشت و از خنکی آنها لذت میبرد و خستگی از تنش در میرفت. با اینکه بچه داشت بزرگ میشد بعضی شبها صداش میکرد تا بیاد توی رختخواب کنار بابا بخوابه، وقتی بچه خوابش میبرد نفسهای پسرش را یکییکی میشمرد، نفس بچه بوی عطر میداد، موهاش مثل مخمل، لپاش مزه عسل، لباش غنچهی گل سرخ، خلاصه عشقی میکرد با این بهترین هدیه خدا.
توی محله عطارد یکی دوتا خانواده مهتابی هم زندگی میکردند وای که چه آدمهای احمقی بودند و چه قدر رذل و پلید به نظر میرسیدند، عطارد از کاهنان آفتابی شنیده بود که همهی مهتابیها نجس هستند و این نجاست ذاتی است و اگر روزی هزار بار هم خودشان را بشورند نجاست وجودشان پاک نمیگردد، گرچه عطارد هیچوقت به این اندازه افراطی فکر نمیکرد و براش قابل قبول نبود که اعتقادات و باورهایی که در ذهن یک فرد وجود دارد میتواند باعث چنین چیزی در جسم او شود اما عطارد هم بوی گند مهتابیها را حس میکرد زن و مرد و کوچک و بزرگشان همه یک بوی خاصی میدادند یک جور بوی ترش آمیخته با کپک زدگی. مهتابیها ذاتا غیرقابل اعتماد و خیلی هم خطرناک بودند، عطارد شنیده بود که مهتابیها جشنی برپا میکنند به نام آفکشون، که در طی آن یک پسری که اسمش آفتاب باشه را از یک خانوادهی آفتابی میدزدند و سر میبرند در واقع اسم این جشن آفتاب کشان است که بصورت آفکشون تلفظ میکنند تا کسی به نیت پلیدشان پی نبرد. یکی از مهمترین تعلیماتی که عطارد به مریخ میداد برحذر بودن از طایفه مهتابیها بود و الحق که مریخ یک بچه آفتابی شایسه تربیت شده بود.
خلاصه عطارد تا سه روز پیش یک آفتابی متعصب بود که از خوشبختی هیچ چیزی کم نداشت تا اینکه مردی نه چندان جوان همراه با همسرخود از شهری دیگر به سراغش آمدند ، مرد از شدت احساساتی که بهش غلبه داشت میلرزید ، همسرش مرتب گریه میکرد در میان کلماتی که با لکنت از میان لبانشان خارج میشد به سختی میشد موضوع را متوجه شد ، زن به گریه می افتاد و مرد آرامش میکرد ، مرد هم به گریه افتاده بود ، عطارد دلداریشان میداد ، زن گفت به اورانوس خانم هم بفرمائید تشریف بیاورند چونکه شما هم به اندازه ما نیاز به دلداری دارید .
زن و مرد از مهتابی ها بودند و فرزند پسری داشتند هم سن مریخ به نام گانیمید. این مهتابی های لعنتی حتی حاضر نیستند اسامی با اصلات بر روی فزرندانشان بگذارند و از نام قمرهای سیارات بهره میبرند واقعا که اسمهایشان هم مانند خودشان مزخرف است . عطارد در همین افکار بود که متوجه شد این خانواده مهتابی بر اثر یک حادثه خیلی عجیب پی برداه اند گانیمید فرزند آنها نیست ، بلکه گانیمید فرزند عطارد و اورانوس است و مریخ فرزند آنها است ، مدارک هم همه صحیح بود، دنیا روی سر عطارد و اورانوس خراب شد، اورانوس از حال رفت، عطارد هم در حال نبود، هنوزهم نیست سه شبانهروز است که عطارد در اکنون حضور ندارد، یا در گذشتهای به سر میبرد که در کنار مریخ به سر برده بود یا در آیندهای سیر میکند که مریخ را از او جدا کردهاند. میاندیشد چگونه مریخ نازنین را به این خانواده مهتابی بسپارد؟ وقتی فکر میکرد گانیمید عزیزش که از گوشت و خون اوست هفت سال را در یک خانواده مهتابی بسر برده دیوانه میشد. مریخ را بدهد تا گانیمید را باز ستاند؟ هم مریخ فرزند اوست و هم گانیمید. وقتی که عکسهای گانیمید را مشاهده کرد از شباهت بینظیر این پسر با خودش شگفت زده شد و با دقت در چهره مرد مهتابی آنچنان شباهتی با مریخ دیده میشد که واقعیت غیرقابل کتمان بود.
ای داد، اگر این مرد مهتابی در دل گانیمید کینه آفتابیان را کاشته باشد چه باید کرد و ای بیداد از مریخ عزیزمان که باید به دست مهتابیان سپرده شود، مریخ حتما دق میکند.
.
.
.
.
سالهای عمر چه اندازه به سرعت طی میشوند عطارد مردی کهنسال شده و مریخ و گانیمید به میانسالی رسیدهاند سالها است که گانیمید میداند که چرا یکباره عمو عطارد و خاله اورانوس وارد زندگی آنها شدند و چطور شده که آفتابیهای نجس به یکباره پاک شدند حالا میفهمید چرا عمو عطارد اینقدر بهش محبت داشته، چند سالی است که مریخ و گانیمید جامعهی جهانی «فقط انسانیت» را پایهگذاری کردهاند و با کمک نیکاندیشانی از سراسر جهان، به ارتقاء سطح دانش فرزندان زمین یاری میرساندند.
این دو برادر برسر در دفتر خود نوشتهاند «هر که در این سرا درآید برادر ماست از ایمانش نمی پرسیم».
بابک شهریاری – شهریور 1401