تا بخش (۳) خاطراتِ زندهیاد شاهرخ کشاورزی، دوران کودکی، آغاز دبستان تا دیپلمگرفتن از دبیرستان البرز و دانشجویی در دوره شبانه دانشسرایعالی را خواندیم.
پیش از این نوشتم: خواندن خاطراتِ آقای کشاورزی ما را به فضای زندگی زرتشتیان در هشتاد سال پیش میبرد. همچنین تاریخچه کوتاهی است از مدارس زرتشتی کرمان و تهران و نیز گذریست بر چگونگی اجرای برنامههای موسیقی در میان جامعه زرتشتی.
خواهش میکنم: خانواده ایشان بهویژه همسر، فرزندان و برادران ایشان، این خاطرات را بخوانند و در کامل کردن آن، بهویژه در زمینه عکسهای قدیمی و کودکی ایشان یاریم دهند و اگر دنباله این خاطراتِ آموزنده را دارند، برای ویرایش در اختیارم قرار دهند تا منتشر کنم.
اینک دنباله این خاطرات:
آموختن بیشتر موسیقی
در این تابستان برادرم پرویز که در نوازندگی تار بین دانشآموزان هنرمند تهران اول شده بود، به اردوی هنری رامسر فرستاده شد و در آن جا هم بین شرکتکنندگان دیگر استانها مقام اول را کسب کرد. من هم تمرینهای دائمی خود را ادامه میدادم و ردیفهای آواز ایرانی و ترانههای جدید موسیقی که از رادیو ایران پخش میشد و نت آنها را که در مجله موسیقی چاپ میشد، میآموختم. البته یک رادیو برقی کوچک هم خریده بودیم که با گوش کردن به آن به ویژه برنامههای پرارزش گلها (گلهای جاویدان، گلهای رنگارنگ، یک شاخه گل و گلهای صحرایی) که به سرپرستی داود پیرنیا و رهبری ارکستر استاد جواد معرفی نوازنده پیانو تنظیم میشد، آموزش خوبی از موسیقی میدیدم.
نخستین کنسرت
در شهریور ۱۳۳۸ توسط یکی از دوستانم دکتر داریوش جهانیان که در آن زمان دانشجوی سال اول پزشکی دانشگاه تهران و همکلاسی دوست و پسرعمهام دکتر منوچهر خدیوپارسی بود، من و برادرم پرویز برای شرکت در یک جلسه موسیقی جوانان زرتشتی تهران یک صبح جمعه به دبیرستان دخترانه انوشیروان دادگر دعوت شدیم. دکتر داریوش جهانیان خود از جوانان و موسیقیدانهای زرتشتی و نوازنده پیانو و آکاردئون بود. در این گردهمآیی با تعدادی از جوانان دختر و پسر موسیقیدان زرتشتی مقیم تهران آشنا شدم که هر کدام در نواختن یک ساز تجربه بسیار داشتند و بعضی هم ترانه و آواز میخوانند. از بین آنها چند نفری که در نوازندگی ورزیدهتر بودند، انتخاب شدند و ارکستری از جوانان زرتشتی به رهبری اینجانب تشکیل شد. قرار شد از جمعه آینده همه هفته گردهم آمده و تمرینها را در همین دبیرستان ادامه بدهیم و خود را برای شرکت در جشن سالگرد اعلامیه حقوق بشر که بایستی در سالن دبستان گیو برگزار شود، آماده سازیم. در این ارکستر شاهرخ کشاورزی؛ رهبر ارکستر و نوازنده ویلن، داریوش جهانیان؛ پیانو، شاهویر؛ ویلن، ایرج فرودیان؛ فلوت، پرویز کشاورزی؛ تار، نوروزیان؛ سنتور، مهربان کیانخو؛ آکوردئون، سیروس ایرانپور؛ خواننده آواز و نوازنده تنبک و فرنگیس مزدیسنی؛ خواننده ترانه، شرکت داشتیم. این نخستین برنامه ارکستر جوانان زرتشتی تهران بود که در پاییز ۱۳۳۸ بر روی سن دبستان گیو رفت و با اجرای ترانه و ساز و آواز ایرانی و چهار مضراب همنوازی ویلن و تار و تنبک و آوازخوانی همراه بود که مورد توجه و تشویق تماشاگران در سالن قرار گرفت و با هدیه یک شاخه گل میخک به هر کدام از افراد ارکستر از آنها سپاسگزاری شد. در نوشتاری شرح کامل این فعالیتها را با عنوان «چگونگی تشکیل نخستین گروه موسیقی جوانان زرتشتی تهران»، در شماره ۳۸۷، مهر و آبان ۱۳۸۰ ماهنامه فروهر، همراه با عکس آوردهام).
تشکیل سازمان فروهر
در تابستان ۱۳۳۹ با گردآمدن جوانان زرتشتی تهران در رشتههای دینی، موسیقی، ورزش، تاتر، روزنامهنگاری و دیگر رشتهها در ساختمان کوی فرخی واقع در نبش خیابانی با همین نام در خیابان پهلوی (ولیعصر) بالاتر از بلوار الیزابت (کشاورز) که در آن زمان آب کرج گفته میشد و نهر پرآب و درختانی سرسبز کنار آب روییده بودند و کاملا” طبیعی و دستنخورده بود، پایه اولیه تشکیل سازمان جوانان زرتشتی تهران (سازمان فروهر) گذاشته شد که امور اداری و داخلی آن را جهانگیر پیرغیبی برعهده داشت. او با برخوردهای شوخیآمیز و دقت و قدرت مدیریت خود آن جا را سالها اداره کرد. گروه ورزشی زیر نظر فریدون گشتاسبی که آن دوران جوان ورزشکار و بدنسازی بود، با چند دنبل و یک هالتر و یک میل زورخانه و یک میز پینگپنگ پا گرفت. گروه روزنامهنگاری آن زیر نظر برادرم خسرو کشاورزی با انتشار سه روزنامه دیواری، هر دو هفته یکبار به نامهای چیستا و فروهر و پرستو فعالیت داشت. من بعضی سرمقالههای انتقادی و یا آموزنده را برای آنها مینوشتم و پر از مطالب و عکس و نقاشیهای سرگرمکننده و انتقادی و طنز و کاریکاتور بود.
گروه موسیقی سازمان
گروه موسیقی هم به اینجانب واگذار شد که ابتدا یک ارکستر بزرگ سنتی و سپس دو گروه موسیقی سنتی و موسیقی پاپ، جداگانه تشکیل دادم. در گروه موسیقی سنتی خوانندگانی مانند سیروس ایرانپور، ایرج نوذری، فرنگیس مزدیسنی، ناهید اشیدری، گیتی کشاورزی و در گروه موسیقی پاپ فرشید نامور و کامبیز فولادپور فعالیت میکردند.
رهبری گروه موسیقی سنتی را برعهده داشتم و رهبری گروه پاپ را به مهربان کیانخو نوازنده پیانو و آکاردئون سپردم.
در گروه سنتی همه نوازندگان شرکت داشتند، اما در گروه پاپ فقط نوازندگان سازهای اروپایی شرکت میکردند. بیشتر نوازندگان آن دوران مسلط به نواختن دو ساز، یکی ایرانی و دیگری اروپایی بودند. مثلا” استاد داریوش کشاورزی؛ تار و قرهنی، استاد سیروس دولتزاده؛ تار و ماندولین، کیخسرو کرمانیزاده؛ ویلن و ماندولین، پرویز کشاورزی؛ تار و مالاکاس، منوچهر کشاورزی؛ تنبک و درام و تومبا، ایرج آبانی؛ درام و تومبا، گودرز کشاورزی؛ قرهنی و آکاردئون، رشید پارسی؛ آکوردئون، داریوش اخترخاوری؛ گیتار، اردشیر خسرویانی؛ ویلن، خرمی؛ ویلن، فرهنگ فلاحزاده؛ درام و تنبک، سروش لهراسب؛ ویلن، سروش مهرخداوندی؛ ویلن.
درضمن استاد فن بیان (دکلمه) منوچهر ایرانپور چند دکلمه پرشور میهنی مانند شعر آرش کمانگیر از سیاوش کسرایی و دلاور سند از دکتر مهدی حمیدی شیرازی و بیان مهرگان را در برنامههای مختلف با صدای گرم و گیرای خود اجرا کردند و اعلام بعضی برنامهها را نیز برعهده داشتند. همچنین گوهر کشاورزی که با صدای گرم خود دکلمه «زادروز اشوزرتشت»، نوشته کیخسرو کشاورزی را در جشن نوروز ۱۳۴۰ اجرا و گویندگی چندین برنامه را بر روی سن عهدهدار بود. موسیقی متن دکلمه زادروز اشوزرتشت توسط اینجانب تنظیم و اجرا شد.
جشن بنیادگذاری
باشکوهترین برنامه هنری جوانان هنرمند زرتشتی، جشن آغاز بنیادگذاری سازمان جوانان زرتشتی (فروهر) بود که به مدت سه شب، اواخر زمستان ۱۳۳۹ و در سالن بزرگ باشگاه آرارات در خیابان جمهوری برپا شد. در مراسم شب اول جشن؛ استاد ابراهیم پورداود و دیگر شخصیتهای فرهنگی و هنری کشوری و زرتشتی حضور داشتند. این باشگاه دارای سالنی بزرگ و سن گردان با دکورهای مختلف بود که بر شکوه این جشن میافزود. روزنامه اطلاعات شماره ۱۰۴۵۴ شنبه ۲۰ اسفندماه سال ۱۳۳۹ خورشیدی با عنوان خبری «در جشن افتتاح سازمان فروهر نوازندگان زرتشتی هنرنمایی کردند»، شرح کاملی از برگزاری این جشن را چاپ کرد.
همه جوانان هنرمند و دیگر جوانان که انتظامات سالن و گردانندگی برنامهها را بر دوش داشتند، یک سنجاق سینه فروهر نقرهای را بر سینه چپ خود نصب کرده بودند تا از دیگران تمیز داده شوند. استاد پورداود سخنان پرشوری پیرامون نقش جوانان ایران بیان کردند. سپس برنامههای هنری آغاز شد که شامل برنامههای دکلمه، موسیقی ایرانی سنتی؛ خواننده ناهید اشیدری و آواز نیکفرجام، موسیقی پاپ؛ خوانندگان شیدفر نامور و کامبیز فولادپور، نمایشنامه کبوتر سفید به کارگردانی آبادانی و سیروس افسری بود. در پایان برنامه به هر یک از جوانان هنرمند شرکتکننده دو جلد کتاب نفیس و پرارزش از ادبیات کهن ایرانزمین هدیه و چند روز بعد هم از آنها از طرف سازمان فروهر کتبی سپاسگزاری شد. شرح کامل این برنامهها را در ماهنامه فروهر، مهر و آبان ۸۹ شماره ۲۳۱ – ویژه نامه ۵۰ سالگی سازمان جوانان زرتشتی تهران (فروهر) – با عنوان «یادی از گذشتههای پرخاطره» نوشتهام.
در شهریورماه ۱۳۳۹ برادر دیگرم خسرو هم به ما پیوست. ما در طبقه اول خانه آبانی که با همسرش تاجگوهر بختیاری زندگی میکرد و در نزدیک میدان شاه (جمهوری)، خیابان رضاییه (ارومیه) قرار داشت، ساکن شدیم. برادرم خسرو را در کلاس چهارم ریاضی دبیرستان هدف ثبتنام کردم.
سفر به شیراز
نوروز ۱۳۴۰ با سه تن از همکلاسیهای دانشکده سفری پرخاطره به شیراز رفتیم و در یک مدرسه اتاقی گرفتیم. برای اولین بار از باغ ارم، نارنجستان، بازار وکیل، تختجمشید، بابا کوهی و دیگر دیدنیهای این شهر زیبا با آن بهار پرطراوت و شکوفههای عطرآگین و سروهای بلند و سرسبز دیدن کردیم. به دیدار حافظ و سعدی رفتیم. در یک شب بهاری در سالن یک سینما برای اولین بار کنسرت استادان موسیقی ایرانی را از نزدیک دیدیم و بسیار لذت بردیم. در این برنامه استاد پرویز یاحقی؛ نوازنده ویلن و رهبر ارکستر، استاد فرهنگ شریف؛ تار و استاد امیرناصر افتتاح؛ تنبک مینواختند که همراه با آواز اکبر گلپایگانی بود. ساعتها به گوش بودیم و چند بخش از ردیفهای موسیقی ایرانی اجرا شد که بسیار شنیدنی و دلچسب بود. آن سال، تحویل سال نو حدود نیمه شب صورت میگرفت. هوای خنک آن شب و نم باران نشانهای از آغاز بهاری زیبا داشت که همگی به حافظیه رفتیم و با جمع دوستداران، صدای آواز رسای گلپایگانی را که در کنار مزار حافظ آواز میخواند و چهچه میزد شنیدیم.
دورههای چپکوک و راستکوک ویلن استاد صبا را نزد زندهیاد استاد حبیبالله بدیعی از شاگردان برجسته استاد صبا که در آن زمان مدیر کل موسیقی رادیو تهران بود، آموخته بودم. سپس در آموزشگاه موسیقی آپولون روشهای مختلف نواختن موسیقی پاپ با ویلن و آهنگسازی را از استاد عطاالله خرم آموختم. او در آن دوران آهنگهای معروف «شاه داماد» و «اسب ابلق سم طلا» و «بارون بارونه زمینا تر میشه» را برای ویگن ساخته و بسیار مشهور شده بود.
پیدا کردن کار
در این سال من به شدت پیگیر پیدا کردن کار بودم. چون روزها به جز خرید و کار در خانه و مطالعه درسها و رفتن به دانشکده و تمرین نوازندگی ویلن، کار دیگری نداشتم.
از اول تیرماه ۱۳۴۰، با معرفی پسر عمهام ایرج خدیوپارسی به رییس حسابدارای پالایشگاه نفت پارس که در حال تاسیس و مونتاژ کارخانه در کنار جاده کرج نزدیک به قلعهحسنخان، جنوب وردآورد بودند، با عنوان رییس انبار ماشینآلات با حقوق ماهیانه ۷۵۰ تومان استخدام شدم. برای کار در این پالایشگاه میتوانستم از معافی دانشجویی استفاده کنم. البته هنگام ثبتنام در رشته شبانه دانشگاه تربیت معلم تهران، یک تعهدنامه محضری با ضمانت که دایی من امضا کرد بابت پنج سال تدریس پس از گرفتن لیسانس در وزارت فرهنگ (آموزش و پرورش)، خارج از تهران از من گرفته شده بودند، بنابراین وقت داشتم که تا گرفتن لیسانس و پایان تحصیلات دانشجویی با این معافی تحصیلی در پالایشگاه نفت پارس کار کنم و حقوق بگیرم.
یک اتوبوس سرویس رفتوآمد ما کارکنان اداری و دیگر کارکنان فنی را از میدان فوزیه (امام حسین فعلی) تا محل کارخانه میبرد. همگی ساعت ۷ صبح بایستی در مسیر اتوبوس سوار شویم و ساعت ۸ برسیم سر کار. هنگام بازگشت هم ساعت ۴ بعدازظهر سوار شده و در همین مسیر پیاده شویم. هنوز اتوبان کرج ساخته نشده بود و از جاده مخصوص کرج میرفتیم. روزهای اول به علت آشنا نبودن با کار خیلی به من سخت میگذشت. انباردار ماشینآلات که جوانی باهوش و بسیار پرکاری بود، مرا در یادگیری تمام روشهای انبارداری و مشخصات انواع ماشینآلات و لولهها و پیچومهرهها و دستگاهها یاری داد. او از ابتدای کار در آنجا بوده و دانستنیهای خوبی را یاد گرفته بود. یادش به خیر، نامش «حسین آقا» بود. بعد از راه افتادن کارخانه و رفتن من به آزمایشگاه این پالایشگاه، پست مدیریت انبار ماشینآلات به او واگذار شد.
مشکل اولیه ما در آنجا مشخص نبودن وضعیت نهار بود. البته برای ما چند نفر کارکنان اداری، سرایدار آنجا هر روز غذایی میپخت و با سبزی خوردن فراوان و نان بربری که در همان نزدیکی پخته میشد می آورد که پشت میز کار خود میخوردیم.
هر روز، به جز روزهای تعطیل ساعت ۶ صبح از خانه خارج میشدم تا ساعت ۷ منتظر اتوبوس سرویس پالایشگاه باشم. عصرها هم ساعت ۴ بازگشته و ساعت ۵ در مسیر پیاده میشدم. بههرترتیبی بود خود را به ساختمان دانشکده در سیدخندان میرساندم و ساعت ۹ شب با پایان کلاس برمیگشتم. ۱۰ شب به خانه میرسیدم و دوباره از فردایش همین برنامه تکرار میشد.
بیماری حصبه
در اواخر تیر ۱۳۴۰ تب و سردرد شدید گرفتم که فکر کردم که نشانهای از سرماخوردگی است. در دیداری که با یکی از دوستان و پزشکان فامیل دکتر ارسطو خانیزاده داشتم، تشخیص داد مبتلا به حصبه شدهام. البته حصبه خفیف (شبه حصبه) که بایستی مدتی استراحت میکردم و از خوردن و آشامیدن روزمره پرهیز کنم. باید نوعی کپسول ضد حصبه را هر ۶ ساعت یکبار تا چند روز بخورم. به ناچار در خانه عمهام، ایران که شوهرش جهانگیر کشاورزی بود چند روزی قرنطینه و بستری بودم. بسیار لاغر و ضعیف شده و نگران از دست دادن کارم بودم. هنوز یک ماه از کارکردنم به پایان نرسیده بود تا حداقل بتوانم حقوق یک ماه را بگیرم. به کارگزینی پالایشگاه نفت پارس بیماری خود را با نامهای اطلاع دادم و تقاضای مرخصی استعلاجی کردم که پذیرفتند. از درسهای دانشکده هم عقب افتادم که بعدا” با کمک دوستان همکلاسم تمام جزوههای عقب افتاده نوشته شد و راهنماییهای مفید و لازم صورت گرفت. بعد از هفته اول امردادماه با اجازه پزشک و گواهی که داد توانستم سر کار خود برگردم. مدتی طول کشید تا توان قبلی خود را بازیافتم و سرحال آمدم و به اتاق دانشجویی خودم و برادرانم بازگشتم. البته چند روزی هم در خانه عمویم کیخسرو بستری بودم. رییس فنی پالایشگاه مهندس وارطان آزاریانس که بسیار مدیر شایسته و بااطلاعی بود و قبلا” چندین سال در پالایشگاه نفت آبادان کارکرده بود، یک ماه هم مرخصی نصفروزه داد. صبحها با سرویس به پالایشگاه میرفتم و کار میکردم و ساعت ۱۲ ظهر طبق دستوری که داده بود با اتومبیل و راننده مخصوص خودش به خانه عمویم بر میگشتم تا هم استراحت کرده و هم از نظر غذایی تامین شوم. خوشبختانه به علت تعطیلات تابستانی مدرسهها برادرانم به کرمان رفته و من با این شرایط تنها بودم.
کارمند رسمی شدم
در پایان هر ماه حسابدار پالایشگاه از دفتر مرکزی شرکت که در میدان شاه قرار داشت چک بانکی میگرفت و نقد میکرد و با بستههای پول، همراه یک راننده و محافظ به پالایشگاه میآمد و هنگام ظهر بعد از نهار ابتدا مهندسین، سپس کارکنان اداری و بعد کارگران در صف دریافت حقوق ماهیانه میایستادند و با امضا لیست مربوطه حقوق خود را نقدی میگرفتند. من هم حقوق تیر و امرداد ۱۳۴۰ خود را گرفتم و دانستم که به طور رسمی کارمند آنجا هستم.
کار اصلی من در آنجا تحویل گرفتن جعبههای بزرگ ماشینآلات بود که با کشتی به بنادر جنوبی ایران حمل و به وسیله تریلیهای بزرگ به تهران حمل میشد. در پالایشگاه با همکاری کارگران و جرثقیلها پیاده شده و من آنها را طبق لیست بارنامه و شماره مخصوص که همگی از یونان فرستاده میشدند و کنترل محتویات با بارنامه که به انگلیسی نوشته شده بود، تحویل گرفته و امضاء میکردم. سپس هر یک از این ماشینآلات طبق نظر مهندسان مربوط به بخشهای خود منتقل شده و نصب میشدند. بزرگترین محمولهای که فقط با یک تریلی بسیار بزرگ وارد پالایشگاه شد، دیگ بخار کارخانه بود که با زحمت فراوان پیاده و سپس نصب شد. در این پالایشگاه ژنراتور تولید برق بزرگی وجود داشت که با نیروی بخار کار میگرد و برای همه ما دیدنی و تعجبانگیز بود. پس از پایان نصب ماشینآلات و آزمایشات لازم، پالایشگاه نفت پارس به طور کامل راهاندازی شد و به تولید انواع روغن اتومبیل، روغن گیربکس، گریس، پارافین، گازوئیل، نفت سیاه، قیر و حتی نوعی حشرهکش شبیه امشی اما با عطری خوشایند به نام «بکش» از تفاله نفت خام که پس از گرفتن بنزین و نفت و گازوئیل از پالایشگاه نفت آبادان خریداری میشد پرداخت. من را هم با عنوان شیمیست به آزمایشگاه منتقل کردند تا زیردست مهندسین یونانی و انگلیسی در آزمایشگاه کار با دستگاههای مختلف را بیاموزم و چگونگی پرکردن گزارشهای ساعت به ساعت نمونههای آورده شده از بخشهای تولید کارخانه را پس از آزمایشات مربوطه، یاد بگیرم. البته رییس پالایشگاه اعتقاد داشت که یک دانشجوی دانشگاههای تهران که در رشته علوم طبیعی تحصیل میکند و بارها در آزمایشگاه دانشکده کار کرده و از استادان مربوطه نمره گرفته است، لیاقت این پست را در این پالایشگاه دارد. هر نمونه تولیدشده از محصولاتی که در بالا گفته شد، فقط در صورت تائید با مهر آزمایشگاه میتوانست برای بستهبندی و فروش آماده و ارایه شود. به هر حال اجازه اصلی فروش دست آزمایشگاه و نتایج به دست آمده بود.
کار در آزمایشگاه آنجا، خیلی به دانستنیها و تجربههای من افزود. زیرا با دستگاههایی کار میکردم که کمتر نمونه آنها را در آزمایشگاههای دانشکده دیده بودم و خیلی پیشرفتهتر بودند. خوشبختانه تعطیلات تابستانی دانشکدهها هم فرارسیدن بود. من به اتفاق یک نفر دیگر که تازه مهندس شیمی در دانشکده فنی دانشگاه تهران شده و به استخدام پالایشگاه درآمده بود به طور شیفتی کار میکردیم از ۸ صبح تا ۸ شب کشیک من و از ۸ شب تا ۸ صبح با او بود و هر هفته جابهجا میشدیم.
کشیک دوازده ساعته شب برای من خیلی سخت بود. روزهای اول خوابم میگرفت که با آب زدن به صورت و قدم زدن بیرون آزمایشگاه و هوای خنک شب کمکم میکرد. اما روز بعد در خانه اصلا” تا عصر که دوباره بایستی سر کار بروم خوابم نمیبرد و خسته و کوفته شده بودم. حتی یک شب که پشت میز آزمایشگاه با روپوش سفید نشسته و منتظر آوردن نمونههای تولیدشده ساعت بعدی بودم، دستم را زیر چانهام گذاشتم و ناگهان دیدم دستی بر روی شانهام زد و بهآرامی پرسد: آقای کشاورزی دارید فکر میکنید؟! برگشتم و چهره آرام مهندس آزاریانس رییس پالایشگاه را که در آن نیمه شب برای بازدید سرزده آمده بود دیدم. بلند شدم و سلام کردم. چیزی نگفت با من دست داد و خداحافظی کرد و رفت. اما دانستم که خواسته آرام مرا از خواب بیدار کند. تابستان در حال به پایانرسیدن بود. از مدیریت پالایشگاه تقاضا کردم که به علت آغاز مهرماه و بازشدن دانشکده شبانه و شروع کلاسهایم، شیفت شب را برای من حذف کند. از اول مهر، با حکمی جدید پست «حسابدار ارشد صنعتی» به من واگذار و به حسابداری پالایشگاه منتقل شدم. آنجا همه از کارکنان اداری قدیم و اولیه بودند و با هم بسیار دوست و صمیمی بودیم. زیر نظر رییس حسابداری پالایشگاه صورتحساب ماهیانه ورود انواع مواد خریداری شده به پالایشگاه و میزان مواد تولید و تبدیلشده از آنها را محاسبه و در لیستهای مربوطه نوشته و پس از امضا رییس حسابداری، برای حسابداری دفتر مرکزی شرکت نفت پارس فرستاده میشد. کار بسیار سختی بود. اما با آمدن ماشینحسابهای دستی مشکل محاسبه و اشتباه کمتر شد.
در بین کارکنان پالایشگاه به جز من یک نفر دیگر هم زرتشتی بود. او مهندس بهبودی نام داشت. او مهندس لولهکشی تاسیسات نفتی از هندوستان و برادر کاپیتان بهبودی خلبان جمبوجتهای ایران بود که پروازهای مستقیم بین تهران و نیویورک و برعکس را آن زمان انجام میداد.
مهندس بهبودی یک متخصص کارآمد و فعال و مبتکر بود و با مهندسان انگلیسی و یونانی که نصب و راهاندازی پالایشگاه را طبق نقشههای از پیش تعیین شده انجام میدادند، همکاری نزدیکی داشت و در خیلی موارد من را هم راهنمایی میکرد و اطلاعات مفیدی میداد.
ادامه دارد …
بخش (۵): جشن مهرگان در سازمان فروهر
—- —- —-
2 پاسخ
با سپاس از انتشار این مجموعه خاطرات با این دقت در ضبط تاریح ها و نام ها و همینطورها موضوع های مختلف زمان قدیم. بسیار ارزشمند است. به امید این که این خاطرات به صورت مستقل یا حتی اگر شده در مجموعه مقالاتی چاپ شود تا بماند و در دسترس باشد.
سپاس از توجه تان جناب مرادیان
در فکر هستم این خاطرات را بعد از انتشار کامل در سایت امرداد، به صورت کتابی مستقل چاپ کنم.