لوگو امرداد
یادداشت به قلم بابک شهریاری

فلورانس نایتینگل و آفتابه‌دار

babak shahriari 1اپیزود اول: دانشجوی سال آخر مهندسی بودم، پیرمرد بازنشسته وزارت بهداشت بود با کلی سابقه مفید و دریایی از تجربه. از آنجا که به پدرم خیلی ارادت داشت سعی میکرد یک جوری نصیحتم بکنه که بهترین نصیحت دنیا باشه.

پسرم ظرفیت خودت را بالاببر اصلا مهم نیست چه پست و مقامی داشته باشی، آدم باش. آدمای باظرفیت هر پستی هم که داشته باشند وقتی بهشون مراجعه بکنی معذب نیستی اما وای به حالت اگر که گیر آدم بی‌ظرفیت بیافتی. اصلا به آدم بی‌ظرفیت هیچ پستی نباید داد. در همین وزارت‌خانه خودمون اگر به یک آدم بی‌ظرفیت پست آفتابه‌داری هم که داده بشه مطمئنا همه کارمندان و مراجعه‌کنندگان عذاب می‌کشند تصورش را بکن حتا وزیر هم مجبور می‌شه درودیوار ساختمان را گاز بزنه تا اجازه ورود به سرویس بهداشتی را پیدا بکنند وای به اون روز. پسرم حواست باشه اگر مرده شور که باشی اگر فوق‌دکترای مهندسی داشته باشی و اگر استاد دانشگاه باشی یا رفتگر، هیچ فرقی نمی‌کنه فقط خدمت به خلق را سرلوحه زندگی قرار بده بقیه‌اش اصلا مهم نیست. ظرفیتت را ببر بالا تا لیاقت خدمت به مردم را پیدا بکنی.

اپیزود دوم: کم‌کم در آستانه پنجاه سالگی بودم ژنتیک موروثی از یک‌طرف و ناملایمات و نامردمی‌ها از طرف دیگه کارم را بیمارستان کشیده بود، قند خون عرش اعلا، تری گلیسرید چهار رقمی (حداکثر مجاز 200 )، کلسترول واویلا …. بیمارستان فیروزگر روی تخت دراز کشیده بودم و در حالت خواب و بیداری از تخت کناری صدای فحش و بدوبی‌راه به آسمون بلند شد. بیچاره پرستار داشت رسیدگی خودش را انجام می‌داد نمی‌دونم علت این فحش‌های ناموسی چی بود؟! پیرمرد بداخلاقی بود، من که  نتوانسته بودم باهاش ارتباط برقرار کنم. چند ساعت بعد ماجرای پیرمرد و پرستار دوباره تکرار شد وقتی که شیفت عوض شد پرستار بعدی هم از فحش‌های پیرمرد در امان نبود .

سوزن را فرو کرد نوک انگشتم وقتی داشت نمونه خون را روی کیت میگ‌ذاشت با اشاره به پیر مرد بهش گفتم چه جوری این رفتار را تحمل می‌کنید. همین‌طور که لبخند میزد گفت: درد داره، قطع پا از مچ بر اثر بیماری قند اصلا تجربه قشنگی نیست. بیچاره پیرمرد تحملش را نداره من باید ظرفیت داشته باشم ناسلامتی ملبس به لباس فلورانس نایتینگل هستم.

ازبیمارستان که مرخص شدم مطمئن بودم که زیاد فرصت ندارم، همه چیز حاکی از این بود که بازی تموم شده و توی وقت اضافه بسر می‌برم. چهل پنجاه سال خدمات گرفته بودم و هیچ کاری برای هیچکس نکرده بودم شاید توی این چهار پنج سال باقی مانده می‌شد یک خدمتی بکنم اینجوری شد که مستقیم رفت آرامگاه. به این امید که شاید بتونم از خودم یک مرده‌شور با ظرفیت بسازم اگر یک مرده‌شور با ظرفیت می‌شدم خیلی بهتر از این بود که یک مهندس کم‌ظرفیت باشم. از خداوند تقاضا دارم ای کاش پیش از این‌که چیزی به ما بده اول ظرفیت داشتن اون چیز را به ما اعطاء بکنه.

اپیزود سوم: از طرف آرامستان زرتشتیان در تاریخ هشتم خورداد رفته بودیم به مرکز بهداشت شرق تهران دوز اول واکسن سینوفارم را دریافت کرده بودیم و روز ششم تیر برای دوز دوم باید به همانجا مراجعه می‌کردیم میدان وثوق ، خیابان ابوریحان ….. ساعت 8 صبح همکارم تلفن زد و گفت من الان همون‌جا هستم و نگهبان اجازه ورود نمی‌ده و می‌گه اینجا واکسن نمی‌زنن وقتی هم که می‌گم من همین‌جا دوز اول را دریافت کردم ادعا می‌کنه که اینجا هیچ‌وقت واکسن نمی‌زدند و به من را به دروغگویی متهم می‌کنه و با این‌که برگه تزریق دوز اول را نشونش دادم می‌گه حتما دوز اول را یک جای دیگه واکسن زدی  و …..

گفتم: بگو از طرف آرامستان زرتشتیان مراجعه کردی

گفت: میگه من نمی‌دونم

گفتم: بگو خانم دکتر پ ح در جریان است

گفت: میگه دکتر پ ح نداریم

گفتم: صبر کن خودم دارم میام

گفت: آقای مهندس من هنوز این‌قدر آلزایمر ندارم که نفهمم قبلا کجا اومدم جواب من را چرت‌وپرت می‌ده

گفتم: صبر کن دارم میام

رسیدم آرامگاه و دو نفر از لیست را با خودم همراه کردم و رفتیم مرکز بهداشت سه نفری داخل شدیم نگهبان گفت بفرمائید

گفتم: برای تزریق واکسن آمدیم

گفت: چه واکسنی ؟!

البته خیلی خیلی تعجب کردم چون‌که اصلا به نظر نمی آمد که برای واکسن فلج اطفال مراجعه کرده باشیم

گفتم: کرونا ، سینوفارم

گفت: اینجا تزریق نمی‌شه

گفتم: قبلا اینجا تزریق کرده بودیم

گفت: امکان نداره ، حتما جای دیگه تزریق کردید این‌جا هیچوقت تزریق نمی‌شده

گفتیم: ما هر سه نفر اینجا تزریق کردیم با هم و همزمان

گفت: امکان نداره ، اشتباه می‌کنید

تقریبا داشت دود از کله‌ام بلند می‌شد ما سه نفر مرد بالغ با مجموع سنی بیش از 150 سال و چندین ده سال تجربه زندگی و مردگی حریف این جوان نمی‌شدیم. اینجا بود که کپی نامه انجمن به مرکز بهداشت را از جیبم در آوردم و بهش نشون دادم گفتم نگاه کن، ما باید بریم پیش دکتر پ ح. بدون اینکه فرصت خواندن متن نامه را داشته باشه و اصلا بفهمه این نامه موضوعش چیه گفت بفرمائید زیرزمین. در واقع اگر نامه گواهی اشتغال به تحصیل پسرم را بهم بهش نشون می‌دادم همین نتیجه را می‌شد گرفت اما از اتفاق زمانه اون نامه همراه من نبود این یکی همراهم بود.

صبح‌بخیر خانم دکتر پ ح

صبح‌بخیر بفرمائید، شما؟

شهریاری هستم ، آرامستان زرتشتیان

اوه بله جناب شهریاری حال شما چطوره، وای خدای من اصلا فراموش کرده بودم چرا با من تماس نگرفتید

شما نفرموده بودید تماس بگیرم این برگه را داده بودید منم در تاریخ درج شده خدمت رسیدم.

باشه باشه حتما در خدمتتوم هستم.

گوشی را برداشت و زنگ زد تا هماهنگی بکنه منم موبایلم را برداشتم و به اون همکار چهارم زنگ زدم

گفتم: کجایی؟ بیا به نگهبان بگو بچه‌ها الان رفتن پیش خانم دکتر پ ح

گفت: باز هم نگهبان ممانعت می‌کنه

گفتم: نگران نباش الان درستش می‌کنم

فوری رفتم پیش دکتر پ ح و گفتم این همکار چهارم ما بیرون ایستاده نگهبان راهش نمی‌ده

گفت: آقای شهریاری خودت زحمت بکش بهش بگو من گفتم اجازه بده بیاد

رفتم بالا: خانم دکتر گفت ایشان بیاد پائین

نمی‌شه

چرا؟

توهین کرده

به کی ؟ چه توهینی کرده

توهین کرده نمی‌شه

رفتم پائین دفتر خانم دکتر

گفتم: خانم دکتر نگهبان میگه نمی‌شه توهین کرده

گفت: این چرت‌وپرتا چیه بگو بیاد واکسنش را بزنه

دوباره رفتم بالا خانم دکتر هم پشت سر من اومد بالا تا اومدم چیزی بگم نگهبان گفت: خانم دکتر ایشون حق نداره بیاد توهین کرده من نمیگ‌ذارم بیاد. بیچاره خانم دکتر تو بد وضعی گیر کرد برای اینکه به اصطلاح کم نیاره به من گفت بهش بگو بیاد معذرت خواهی بکنه. منم مثل پلنگ پریدم بیرون بهش گفتم بیا معذرت بخواه

گفت: برای چی

گفتم: توهین کردی

گفت: چه توهینی، من فقط گفتم چرت‌وپرت میگه

گفتم: این حرف‌ها را ولش بیا معذرت بخواه حل بشه بره

گفت: معذرت بخوام؟! اون باید از من معذرت بخواد، اون دروغ گفته بعدش هم یک‌جوری با من صحبت می‌کنه که انگار من دیوانه هستم و اگر هم دیوانه نیستم حتما آدم دروغگویی هستم

گفتم: راست میگی ولی بیا معذرت بخواه حل بشه

گفت: معذرت نمیخوام

گفتم: لج مکن

گفت: اخلاقیات چی می‌شه؟

گفتم: ولش کن به خودت فکر کن ، واکسن نزنی کرونا می‌گیری می‌میری

زل زد تو چشمام گفت: من را از مرگ می‌ترسونی

خیلی خجالت کشیدم خیلی‌ها از مرگ می‌ترسند اما مطمئنا این آدم از مرگ نمی‌ترسید. برای همین از یک راه دیگه وارد شدم گقتم به بچه‌هات فکر کن به نوه‌هات فکر کن به خاطر اون‌ها بیا معذرت بخواه

گفت: تو و امثال تو دارید به من کرنش در برابر دروغگو را یاد می‌دید تا دنیایی را بر پایه دروغ بسازیم تا بچه‌های من توی همچین دنیایی بزرگ بشن؟ تو اختیار خودت را داری ولی من شریک جرم تو برای ساختن همچین دنیایی نمی‌شم. اتفاقا بخاطر بچه‌هام و به خاطر نوه‌هام معذرت نمی‌خوام.

به فکر فرو رفتم، راست می‌گفت فردا که رشن و اشتاد من را به قضاوت بنشینند چه جوابی خواهم داشت بارها و بارها در برابر ستمگر کرنش کردم بارها و بارها به تمجید دروغگو پرداخته‌ام و همه این کارها را کرده‌ام تا در برابرش چه دست‌آوردی داشته باشم؟ البته بهانه زیاد دارم مثلا بالاترین بهانه حفظ جان است که این خود عذر بدتر از گناه محسوب می‌شه. جان را خدا داده و خود می‌ستاند و حتما هم می‌ستاند، دیر یا زود می‌ستاند و ما راهی جز این نداریم، مرگ گریزناپذیر است و اختیاری در آن نداریم اما این اختیار به ما داده شده که با دامن آلوده به دیار دیگر سفر کنیم یا پاک دامن به دیدار یار بشتابیم. به راستی کدام حلاوت این عالم با شیرینی دیدار یار قابل مقایسه است و به راستی مرگ تلخ است یا تحمل آلوده دامنی؟

همین‌طور که غرق افکار خودم بودم با من خداحافظی کرد و رفت، باسرعت برگشتم  پیش خانم دکتر تا خواستم حرفی بزنم گفت نگهبان گفته به همه توهین کرده باید بیاد از تک‌تک آدم‌های اینجا معذرت‌خواهی بکنه مخصوصا از خانم ……. (فکر کنم مسوولیتی در حراست آن مجموعه داشت). معلوم بود که در غیاب من نگهبان دوباره با دکتر پ ح صحبت کرده بود .

گفتم: خانم دکتر ایشان معذرت خواهی نمی‌کند بالاخره شرایط شغلی ایشان به نحوی است که وضعیت مناسب روحی ندارند و نمی‌شه انتظار این کار را از ایشان داشت و همین‌طور که داشتیم از پله ها بالا می‌رفتیم نگهبان ما را دید و گفت خانم دکتر اون دیگه حق نداره بیاد وقتی که داشت می‌رفت به من فحش ناموسی داد و رفت. دیگه عصبانی شدم گفتم مرد حسابی اون‌که با من خداحافظی کرد و رفت چی میگی؟ گفت دوباره برگشت به من فحش داد و رفت. همچین با اعتماد به نفس دروغ می‌گفت که من یا باید می‌زدم زیر گوشش یا …. واقعا نمی‌دونم یا چی؟

دیدم خانم دکتر داره خیلی عصبانی می‌شه و منم راهی برای اثبات دروغ نگهبان نداشتم به اجبار سکوت کردم و پشت سر خانم دکتر راه افتادم بعد از یک مدتی سکوت بین خودمان را شکستم

گفتم: خانم دکتر می‌شه چند لحظه به من گوش بدید

گفت: نه نمی‌شه

گفتم: خانم دکتر فقط یک جمله

گفت: بگو

گفتم: قبل از هر چیزی ازت خواهش میکنم از این کالبد انسانی خودت خارج شو و برگرد به کسوت روحانی یک پزشک که به اون ردا  ملبس هستی،  نفست را کنار بگذار بعدش به من گوش بده.

با این جمله درجه عصبانیت دکتر از 100 اومد روی 10، بگو

گفتم: خانم دکتر این واکسن را نه به‌خاطر خودش بلکه برای نجات جامعه بهش تزریق کن، باید زنجیره این بیماری لعنتی را قطع بکنیم با توجه به شغلی که اون داره چاره دیگری نداریم، هیچ چیز دیگه مهم نیست اصلا فرض کن توهین کرده فرض کن نگهبان داره راست میگه فرض کن من هم هیچ دفاعی از عملکرد ایشان ندارم، شما فقط به یک چیز فکر کن، قطع زنجیره بیماری.

با اینکه ماسک زده بود و عضلات صورتش دیده نمی‌شد اما تاثیر حرف‌های من روی چهره‌اش مشهود بود به‌نظر مستاصل می‌رسید به‌خصوص این‌که در کسری از ثانیه چشمام توی چشماش قفل شد. این موضوع کاملا اتفاقی بود و البته که من همیشه شرم می‌کنم و ادب نگه می‌دارم و به چشمان یک بانو زل نمی‌زنم ولی خوب این ارتباط کاملا اتفاقی برقرار شد و توی همون چند دهم ثانیه انگار که از طریق شبکیه چشم‌هاش تمام واکنش های نورون‌های مغزش را نظاره می‌کردم، و پیامش را به تمامی دریافت کردم شایدم متوهم شده بودم، طفلک داشت به من میگفت فلورانس نایتینگل هم که باشی اگر آفتابه‌دار مجموعه بی‌ظرفیت باشه مجبوری درودیوارها را گاز بزنی و در نهایت برای نجات خودت از اون وضعیت ناراحت‌کننده پا روی همه چی بگذاری تا دامنت حداقل از نظر فیزیکی پاک بمونه. چند ثانیه بعد پیام‌های مغزی ایشان بعد از گذشتن از فیلترهای متعدد به زبانش جاری شد .

گفت: نه آقای شهریاری نمی‌شه

بابک شهریاری تیرماه 1400

به اشتراک گذاری
Telegram
WhatsApp
Facebook
Twitter

3 پاسخ

  1. از خواندن این نوشتار و شنیدن این همه ستم و آزار که بر برادران ما می رود بسیار ناخرسند و آزرده شدم.

  2. برای آقای شهریاری
    اگر آنچه ک درباره بیماری قندشان نوشتند، خدای نکرده راست هست و زمینه چینی داستانی برای نوشتن رفتار پیرمرد بیمار و واکنش پرستار نیست، پزشکی را معرفی می‌کنم که می‌گویند درباره دیابت، کارشون خوبه و متخصص هستند.
    آقای دکتر محمد مهدی خراسانی در شهر مشهد
    05138427314

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تازه‌ترین ها
1403-01-30